یادواره ی صاد / ت / __( صدات)*


دختران مرده ، گوشت بی پوشش و نازیبا ، بی هیچ افسون .
( بورخس )


گاهی هنوز به نمی دانم ِ توی رحم ِ تو که می اندیشم
سیمای سرخ موی زنی مجسمم می شود
که مادر من است خوابیده در میان ِ آغوش ِ
پدر ِ تو !
حالا ، حتی دیگر به خایه هایت هم اعتماد ندارم زاوالیتا !

اعتقاد به تخم هات که بزاق ِ مرا تشویق به پدرکشی
و نه آن همه فی قتل قال ،
صبر ... بگذار اندامم را ذره ذره از باروت و بوی گوگرد پُر کنم
و آنگاه چکانده شوم توی صدات ... مرگ
و نام تو دود توی ِ آه اسلحه ای که من ،
که استیصال آنکه چگونه ماشه شوم خودم را
که چگونه مرگ ِ من از ذره ذره ی ِ باروت ِ تن !

خون از صدات سُر می خورد و ذره ذره لای ِ تک تک ِ شن های آریزونا فرو که می روی ، نام ـَـ ت بر هم می ریزد ... مار ... ( به ندا : یا ... )

وتو ،
توی استیصال ِ من نعشه ...
لذتی بی محرک و لخت
انگار فرق ِ کُس و دایره توی عدد" پی" باشد فقط ،
فرو می ریزد از انگشتهام بوی سنگین ِصدات که نام ِ من ...
که تمام ِ من !

شرع حکم می کند "پی" و تو می گزی دایره را
"پی" از انگشت هات توی هزلولی مارپیچ فرو می ریزد
صدات کسینوس می گیرد توی محوری که تنها خطوطش عمودی و افقی رج می زنند:
/ زن به حکم شرع /




* اصرار تو در فاجعه کافیست که تمام زیستن ما را استواری بخشد .
( بورخس )

هجدهم تیر هشتاد و پنج


دو دست !!
بعد نوشت :


من از تو زخم دارم

و درد ...
در د ...
د ... ر ... د ...




آوار صدا *
مرثیه ای در سوگ "یا"یی که در دو تکه می شود ( می ترکد ؟! )



... امر ٍ حکیم ٍ ...

حضور زن
حضور زن
حضور زن
زنی که مادر
زنی که میم ِ مرا تعلیق آواره شن های بیابان چشم هام
نفرینش که نه ، بالاش می آورم

تکرار من در زنی که از نامش تنها سجده می دانم و از انگشتهاش تنها صدا ، نا ممکن باشد انگار ، نا ممکنی که هست می شود ، جان می گیرد ، می پیچد توی ِ تمام ِ استخوان هام ، من درد می شوم ، اصلا انگار بخواهم زن یکجا از روی تمام خاک نیست شود ! تکرار ِ من در زن انگار که حضور مجدلیه در مریم باکره یا باکرگی ِ مریم در مجدلیه ،من مجدلیه حالا که تو لقاح مقدس صدات را بر مریم باکره می ریزی؟

عمریست که در تمام ِ من دریاست ،
یهودا را عاشقم همچنان که بوسه مسیح را میخ کوب صلیب نثار مجدلیه ، و صد استخوان انگار در رگ های مسیح شکست ...
من مجدلیه حالا که تو لقاح مقدس صدات را بر مریم باکره می ریزی؟

صدات سرخ که می نشست توی ِ تمام ِ من ، سیاه ،
دیوانه پا می کوبیدیم و های های های تمنا بود که رنگ می گرفت توی سیاهی خون دیوانگی ِ سرخ تو !
( م ) ام را برده اند ، ی ... "یا" ... امر حکیم ... انگار آیه آورده باشد بی حرف ندا، که چه ؟
بی "یا" امر حکیم ، توی هنجره می ماند ، غرق می شود ...
پوستم قاچ می خورد ، توی سرم یا می پیچد ،
صدا ...
من مجدلیه حالا که تو لقاح مقدس صدات را بر مریم باکره می ریزی؟


انگار که بختم به جای هلال پیشانی توی گردی ِ پستان ِ نابالغ و نارسم مُهر شده باشد ، باز که چه ، هلال داغ دیده ی فراز ابروها ، دور از بوسه و حنجره ( این حنجره بوسیدنیست ؟! ) ، که چه ؟!

بگذار بگریزم از م ( ام ، آت ) که من مجدلیه حالا که تو لقاح مقدس صدات را بر مریم باکره می ریزی؟

صدا موج می زند لای پیچاپیچ استخوان هام ، درد می شود ، آه می شود ، داغ می شوم ، تکان انگشت می شود روی دروازه ی صدف ، خیس می شوم ؟
_ بویی که می دهم ، عق ، _
ران هام که به هم می سایند راست می کنم ، شراب در منحنی ِ میان کشاله ها نه محیطی دارد و نه مساحتی ، "پی" میان ِ آن همه دُرد غرق می شود
من مجدلیه حالا که تو لقاح مقدس صدات را بر مریم باکره می ریزی؟

حالا تو بیا تنگ در آغوشم که کولی پستان هام ، خلخال دور ِ ران هام و هزار هزار زنگوله توی چشم هام که غروب صدات را سپیده بوس کنم ، بیا تنگ در آغوشم ...
مارپیچ آستانه ی درد ، تلخ ، استخوان هام را خرد می کند ...




زن! تمام هفته ی تو انگار می شود یکشنبه هایی که در زمان ماند و بی که فرو شود در این گودال ، مُرد
انگار یکشنبه را از تقویم توی تنم خط بزنم ، یا نه ، انگشت هام اسیر بند و طناب بسته به تخت ، ممنوع !
زخم هام از تو توی آلتی که می پرستمش حالا ؟! به یادگار ماندند ، یادت می آید : آلت زنانه ام را چه می نامید ؟ و حالا خدا می خوانمش با این زخم ها که گاه سوزن انگار فرو شوند یاد صدای تو
حق من از تمام این ها بیشتر است ، از تمام این غمکده ها دلکده ها و نام کده ها بیشتر است
روسپی خانه ی من از تمام این خانه ها پر رونق تر بود و تو ...
حق من از مالکیت ، از صداگذاری بیشتر از اینهاست که تو برای من سر تا پا صدا ماری ، میرا ، سرتاپا صدا ...
صدا ...


که حق تو ...
من مسکوتم و مد خوان و مغروق
که تنها صدای تو که بر تو حقی نیست که به نام بگیری این ورق پاره ها و یادواره ها
که من از انکار نام تو / یا / گرفتم و انگشتانی جسور که حالا حتی بارورم می کنند
توی تمام صداهای اطراف بارها شنیده امت که دیوانه ، شعر می خوانی ، شعری که" یا "بی اول و آخرش مانده ام ، مانده ای و تنها آوا ...
_ تهران خواب های آغاز جوانیم را
حالاست که
عق بزنم _
حرف ... آه ... م ...
بده به من !




پانزدهم تیر هشتاد و پنج