به زبانی که در دهان خط ، رنگ ، حرکت ، سکوت و صداست ،
نیز بیاندیش :
راستی بی پروایی است .
و بی پروایی زاینده ی ناباوری و جدایی .



صداها هرگاه که آدم های بازی به آنها بیندیشند به گوش می رسند ، ربطی به واقعیت ندارند و فقط یاد ِ بازگو نشده ی آدم ها _ به ظاهر ناگهان _ آنها را می شنواند .



صدای یک پرنده که رو درخت نشسته شنیده می شود . دختر رو یخدان نشسته ، خودش را در آغوش گرفته ، صداها و تنگی فضا او را می آزارد و با ترس گنگ کودکانه ای دست به گریبان است .

دختر بلند می شود . از یخدان شالی بیرون می کشد ، به خودش می پیچد و انگار ترس و سرما تواما بر او تاخته باشند ، به سوی در اتاق می دود . می خواهد افت تلخ خود را بشکند ، به جایی به چیزی به حرکتی پناه ببرد ولی فقط بیرون می آید و غمزده روی پله می افتد . تدریجا از ولوله آزاد می شود :
آزادی یک محتضر ! به خودش فکر می کند ، به آرزویی که دارد ولی آنرا نمی شناسد و تحقق نیز نمی یابد .

پسر در حاشیه ی خیابان پیش می آید و پشت در حیاط می ایستد . فکر می کند در بزند یا نه . در می زند و گوش می ایستد . دختر به در توجه می کند ولی پاسخ نمی دهد .


پسر
شنیدی ؟
دختر
( شانه اش را بالا می پراند و سرش را به نشانه ی انکار تکان می دهد . )

پسر
خونه ای ؟دختر
( شتاب زده ) نه !
پسر
هو ..... م ! تنهایی ؟
دختر
( انگشتش را می جود ) نه ! ... آره !
پسر
خب ، باشه ! لخت که نیستی ؟
دختر
( سرتاپاش پوشیده است ) چرا !
پسر
خب پس من نگات نمی کنم ، سرم رو بر می گردانم ( در را پس می زند . وارد می شود ) سلام !
دختر
چشمات رو ببند ( سر بر می گرداند . سکوت ) سلام ! چه غروب کشداری ، چرا شب نمی شه ؟
پسر
چشمه !
( با اشتیاق به سوی دختر می رود و بالا سرش می ایستد . )
ته این چشمه یه ریگ می بینم !
دختر
( یک ریگ فرضی از زیر رانش بر می دارد ، جلو چشم پسر می گیرد و بعد خودخواه و سبکسر آن را پرت می کند .)
برو ورش دار !
پسر
( به علامت تسلیم خم می شود . وقتی می خواهد قد راست کند از پا تا صورت دختر را بر انداز می کند و سرانجام چشم در چشم او می دوزد .)
می شه تو این چشمه وضو گرفت و توبه کرد ؟
دختر
( نگاهش را می دزدد ) چه سوزی می آد .
پسر
خوب بود یک چیز می پوشیدی ! ( با دست خودش را باد می زند ) پوه ! ... پختم !
دختر
دروغگو !
پسر
دروغ ، راست ، چه دلخوشکنکی ! هه ! لب ، دهن ، زبون ، چشم ! چه دروغ هایی ! فقط آدمای قصه ها حرفای همدیگرو باور می کنند .
دختر
فایده اش چیه ؟
پسر
چی ؟
دختر
حرف زدن ! با این صورت ها ، صورت هایی که آدم رو لو می دن .
پسر
چه می دونم . بابات که خونه نیست !
من اومده بودم که ....
دختر
اگر بفهمه ، خوب بود از پشت بوم می اومدی ، اگه بفهمه باز تو اومدی اینجا منو می کشه .
پسر
خب ، گذشته ، حالا که نیست !
( تدریجا منقلب می شود ، فریاد می زند ) نیست ! فهمیدی ؟ تا کی می خواد باشه ؟

(دختر دزدیده نگاهی به پدرش می اندازد و سر بر می گرداند . پدر در صندلیش می جنبد سر می کشد ، با چشم های دریده دخترش و پسر را از نظر می گذراند و از نو به چرت فرو می رود .)

دختر
بی فایدس ، همه چیز بی فایدس ، باید دوام داشت ، باید رویید ، رویید ! باید سبز شد ، باید دید که دیگران هم سبز می شوند . من مانده ام . دارم روز به روز فرو می کشم ، کوچک می شوم ، از تو ! بیرونم شاید رشد می کند .... کاش فقط یک درخت بودم ... همه مانده اند ....

( بغضش می ترکد و هق هق کنان می گرید . سپس ناگهان ساکت می شود و با خشم و غیظ به پسر رو می کند و فریاد میزند . )

کارتونک !

پسر
چی ؟
دختر
(با فریاد ) کارتونک ! کارتونک ! تو ، بابام ، همتون ریختتون مثل کارتونکه ! تله اید ، زنجیرید ، نمی دانید و می پایید ، نمی دانید و می پایید ، نمی خواهید و می گیرید ، اسیر می کنید ، کهنه می کنید ، می پوسانید ، می پوسانید و فرا .... موش می کنید ...

پسر
ما باید ...
ردپای بابات رو اینجا می بینم . از اینجا راه افتاده ، بنا کرده به آمدن ...
اینجا پاهاش دله و چابک بوده ، اینجا متین و محکم بوده ، اینجا وحشی و توفانی بوده ، از اینجا کند و نرم شده ، مثل رد پای شتر ، تنبل و پفال و بی اراده ، کودن و پخمه ، چرا باز هم سرپا بنده خودش هم نمی دونسته ، همش هم دور تو می گشته ، هوم .... که نبادا وقتی رمقش ته می کشه قالش بذاری و فرار کنی . من کیسه ی بابامم توی عصای بابات ، مردم هم چون ننه شون صب تا غروب عوض همه چی " دورت بگردم " به نافشون می بنده لابد این حصار زنده را با محبت پدر _ فرزندی عوضی گرفته اند ، آره فقط عوضی ! اشتباه !
شطرنج . اشتباه بر می گرده . آهان ! از اینجا دیگه ردپا محو شده ، یا به بارون بر خورده ، یا اینجا یه رودخونه بوده ، یا اینکه بابات ، ای ... کار دیگه ، بال در آورده ، پر گرفته رفته قاطی قرقی های بهشت .

دختر
اون ستاره ی کیه ؟
پسر
من چیزی نمی بینم
دختر
اوناهاش !
پسر
جاش را که خوب جستی علامت بذار خبرم کن .
دختر
( غمگین ) ستاره ی بابامه ...
پسر
( خشمگین ) آخر تا کی ؟ من دیگر نمی خوام قاعده و قانون به جا بیارم و احترام کنم ، زندگی قصه ، عشق مثل قصه ، من می خوام قانون خونم رو عمل کنم ، قانون خون _ خونی که صبح تا غروب تو رگای من می تازه ، خجالت نمی کشه ، جا نمی زنه ، عقب نشینی نمی کنه ، مانع و دیوار سرش نمی شه ، پابند قصه و خیالبافی هم نیست . آره می خوام قانون خونم رو عمل کنم .
تازه تو یک قصه هم بالاخره گاهی فرار هست ، می فهمی ؟ می فهمی ؟ فرار ! فرار ! دست کم فرار ! نمی دانم به کجا !
دختر
اگه بابام بفهمه سر هردومان را می خوره .
پسر
بفهمه !
ب... فه ...مه ! ب ...فه ... مه !

...

دختر
شنیدی ... نه ! هستی ؟ ... نه !
(رعشه اندامش را همچون اندام سگی خیس که بخواهد خودش را خشک کند می لرزاند . )
لخت که نیستی ؟ ... چرا ! لختم ، لخت لخت !
پسر
پس بابات چه جوری می تونه سر ما رو بخوره ؟ هان ؟ ما که هم هستیم و هم نیستیم . هم پوشیده ایم و هم برهنه ایم ، هان ؟ از کجا می تونه بفهمه که من اینجا آمده ام یا نه ؟ از رو پشتبوم اومدم یا از در ؟ هان ؟ چطور بفهمه که ما از پیشش فرار کردیم یا هنوز باهاش هستیم ؟ هان ؟ ( با فریاد ) کسی اینجا هست ؟
از اون ور در هم کسی جواب آدم رو نمی ده .
دختر
راسته که میگن هرکسی یک ستاره داره ؟
پسر
هه ، فقط چیزهایی رو که به هیچ کس نمی تونه تعلق داشته باشه عادلانه تقسیم می کنند .
دختر
چی ...؟
پسر
هیچی !
دختر
دل وا پس ام ، همیشه یه گره ، فکر بر خوردن به یه بن بست ، انتظار یک بلا ، ترس یه گناه تو ذهنم می جوشه .
پسر
نه ... نه ... دستت را بده به من !
دختر
نه ! ( پس می کشد )
پسر
بده ! اینجا کسی نیست ، ما رو نمی بینند ، ما هم کسی رو نمی بینیم ، ما تنهاییم ، حتی من رو هم از یادت ببر !
دختر
می شه ؟
( با میل و احتیاط دستش رو به پسر می دهد .)
پسر
دلت رو آزاد کن ، وسوسه رو بکش !
دختر با شنیدن کلمه ی بکش با وحشت می کوشد دستش را آزاد کند ولی پسر رهاش نمی کند .
نه ، خب سر وسوسه رو زیر آب کن ، بخور ! توفیرش چیه ، منظور اینه که فراموش کنیم ، همه چیز رو !
دختر
نه ! من باید هوش باشم !
پسر
خب باش ، اما چشمات رو ببند ، بذار قلبت آزاد بزنه ، مثل قلب مرغی که سرش رو بریدند .
دختر
( ترسیده و تسلیم چشم هاش رو می بندد . )
بی رحم !
پسر
هه ! هه ! دزوغه ، ترحم معنی نداره ( با صدای خشن ) معنیش این نیست ، بیار ، خواهش می کنم ، چشمات رو بسته ای ، بازوت رو آزاد کن .
دست دختر را می کشد و بر سینه ی خودش می گذارد . خودش هم چشم هاش رو می بندد .
حالا می تونیم زبانمان را هم آزاد کنیم . س س س ... حرف بس ! لال ! خاموش !
خب ، چیزی نمی شنوی ؟
دختر
چرا !
پسر
چیه ؟
دختر
صداست
پسر
فقط صدا ؟ حرف توش نیست ؟
دختر
صبر کن !
(چشم هاش رو باز می کند و می بندد . با دقت گوش می دهد . صدای بازی مشته و کمانه ی حلاجی به طور گنگی شنیده می شود .)
نه فقط صداست !پسر
صدای چیه ؟
دختر
صدای ... صدای ...
(چند ضربه ی پیاپی که بر زه کمانه ی حلاجی فرود می آید و آنرا به صدا در می آورد به گوش می رسد .)
دو تا چیز پوک رو دارند به زور هم می کوبند تا گره هاشون باز شه ، دو تا چیز پوک !
(دستش را می کشد . خنده ی یکریز ژرفی سر می دهد . پسر با چشم های دریده ، هاج و واج دختر را می پاید . دختر تدریجا آرام و صورتش جدی و گرفته می شود و ناگهان بهت زده اشک می ریزد . پسر بر پا می جهد و راه می افتد که برود .)
پسر
راست است ، اینجا کسی نیست ! ( با فریاد ) نیست ! ( سرش را با حرص و خشم تاب می دهد ) من را بگو که چه منکر لجوجی هستم ، چه خوش باور مسخره ای ! ( مشتش را گره و هدفی را جست و جو می کند . مشتش را به کف دست خودش می کوبد )
لابد اون تکه ناخن شکسته که به ته این بادیه ی فکستنی چسبیده ستاره ی من است . تف !



گلدان / بهمن فرسی



تیر می کشد
زخم سیاهم
به آرامی



Bouquet De Nerfs . یک .
جلو آورد انگشت هاش را بین لبه های لاستیکی ِ در الکترونیکی .
با جویده ی لب هاش کرد کور کور ، چشم کور ، در ِکور ، چشم در کور .
تکان تکاند عین زنگوله_ با صدای عین استخوان آویزان _ انگشت هاش را لای لبه ها .
مست جرینگ جرینگ صدای استخوان زنگوله ایی آویزان .
بسته شد در . بند انگشت هاش عین زنگوله آویزان .
بیرون کشید کف و مچ بی انگشت .
بندهاش عین هزار آتشگلصدا آویزان ِ در ! عین هزار چشم توی هزار شیهه !
می گذارد حالا به اندازه ی تمام طول شب زبانش را لای ِ در ِ کور ، می لیسد بند آویزان دست هاش را .




Le Vent Nous Portera . د و .
می ترسد او از اشباح سرگردان .
می ترسد او از زنان سرگردان .
می ترسد او از اشباح زنان سرگردان .
نابود می کندش اثیرشان .
می ترسد او مادرش خواهرش محبوبه اش .
دریده او و خود ِ زنش ممنوعیت کابوس را بل بگریزد از اثیر سرگردانی ِ زنان اشباح .




Noir Désir . سه .
می شوی که چکان زهر هزار هلهله ، خود ِ من می شوم زن ِ برادرم در مصر که برادر دیگرم را درانید به جرم تعدی به من . نوشانید به من از خون باکرگی
می شوم الهه ی زن برادر دریده شده ام که فرعون مصر به جرم خون خوارگی ربایید و برادر ِ پشیمان من ِ محبوبه اش را خنجر کشید تا مهرش به دل برادر دریده شده از گناه تعدی به خدعه بنشیند . خود من می شودم درخت روییده از خون به دست محبوبه ی برادر ریخته شده و زجر خواهم داد محبوبه ام را .
فرعون می تراشدم از برای آلت جاودان ِ خونخوار عشق، خود منم که می شوم تراشه ی ریشه ی طناب گون درخت که فرو می شوم در رحم ِ محبوبه ی برادرم ، می شوم خود ِ محبوبه ام آبستن از تراشه ی طناب گون ِ ریشه ی خونخوار حنجره ی برادرم ، زایش من محبوبه ، من برادرم را و کابوس ِ من ِ برادر تا ابد برای ِ من ِ محبوبه ، تا مرگ ! تا زجر !




Gens De Lettres . چهار .
هی . هی . هی !
هِی کفتار ، خونخوار ، مرگخوار ، شبخوار ،
پوسیدگی به هیکل افتاده و کرم به ناودان بارش صدا از تالار فیثاغورسی حنجره ،
یاوه گویی تو را بس !
مردک تعلیقی جویدن ریشه ی اندیشه ی اندام اقاقیا بلند بلند کوتاه !
می خواهی فرزندانت را به کام بکشم و خونشان را غسل پاهایت ، هان ؟!
هان !؟




Le Vent L'emportera . پنج .
دلکم ! می شه تکالیفم رو ، رو تن ِ شما بنویسم ؟! داغ ِ حصیری ، حصیری ِ داغ ، مثل نون ِ پنجره ای! قول می دم قبلش تنتو بشورم
!

( پس ِ پنج . از بوی کون شیطان بهراسید ! بهراسید !
خدا را ، خدا را ! که این بوی متعفن تمامی ندارد و این گه مقدس جانب خشک شدن بر نمی دارد .
خدا را خدا را ! گُهیت محض ِ این سودا در هم شکند شاخ هزار غول و اهریمن پلید را و بدراند قلب شیران شیدای بیشه ی باستان را
به هوش باشید و هوشیار که این گُه ِ مقدس قصد اتصال ابدی به زوایای اندرونی ِ کونتان را دارد و تخم هاتان را یک جا می بلعد و بیمارتان می سازد
ببوسید این برآمدگی ِ مرتعش را و ببلعید بویش را و بسپاریدش به نیروهای مهر و مزد
مباد قصد مزه کردن این گه تعمید داده شده وسوسه تان کند .
صلیب بسازید ! زیر بغلهاتان ، لای ران هاتان ، پشت گردنتان بدوزید و از شر کون شیطان در امان بمانید ، صلیب هاتان را بلیسید مباد که تب کرده باشند و بوی کون شیطان بلعیده باشند .
ضدیت گه در استدلال شیطانی تاوانی جز مرگ ندارد .
پس آگاه باشید که مرگ از کون شیطان می گریزد و شب جاذب بو است ! )



تیر می کشد
زخم سیاهم
به آرامی