هیچ چیز به اندازه‌‌ی هم آغوشی دو عاشق جراحت روح را التیام نمی‌دهد. مهیّا ‌‌می‌شوی برای مرگ‌‌‌‌، بی هیچ حسرت و درد. انگار ‌این همه راه را دویده‌ای تا برسی به ‌این لحظه. كرخت از فراغتی بس نامنتظر‌‌‌‌، ‌‌می‌خواهی بیاید مرگ، ابدیت بدهد به ‌این لحظه‌‌‌‌. اما مرگ نمی‌آید. سیگاری روشن ‌‌می‌كنی برای خودت،‌‌ یكی هم برای فلیسیا‌‌‌: «چقدر خوب عشق‌بازی ‌‌می‌كنی‌‌‌‌.»



فلیسیا دستش را شانه كرد لای مو‌های او‌‌‌: «چه آرامش عجیبی به آدم ‌‌می‌دهی‌‌‌‌.»
می‌خواست بگوید‌‌‌:«از درد‌های کوچک است كه آدم ‌‌می‌نالد. وقتی ضربه سهمگین باشد‌‌‌‌، لال ‌‌می‌شود آدم‌‌‌‌.» گفت‌‌‌: « توهم‌‌‌‌.»




چاه بابل/رضا قاسمی
آیا من از تو ، ای آفریدگار ، با زبان گِل خود در خواستم
که مرا در قالب آدم بریزی
آیا به لابه خواستم
که از ظلمتم برکشی
یا در اینجا، در این باغ دلگشا جایم دهی؟

...که مرا به غبارم بدل کنی
مشتاق تسلیم، و بازگرداندن آنچه دریافت داشته ام
ناتوان از عمل به شرط هایی دشوار
که اسباب رسیدن به خیری هستند
که من در پی اش نبوده ام.




بهشت گمشده/میلتون
به یاسمین که ندانسته نمی دانم برایش می نویسم چرا ...


تمام این دردهای سینه ی تو ، توی کس من جمع شده که هرچه می گذرد بهتر که هیچ بد تر می شود و جالب اینکه به گمانم این مثلث سیاه عجیب با ذهنم به هم پیچیده انگار که تمام این دمل ها توی سرم با نجوای صداها توی مغزم ریخته باشد ، نگفتی راستی او آنفولانزایش مال هم خوابگی با تو بود یا لواط با خروسی که سحر ها خواب می ماند ؟

تمام این درد ها که با لخته ی خون از کسم خارج نمی شود ، عفونت شده دیواره هایم را می جود ، توی سرم ،دور تا دور مغزم را دود گرفته باشد انگار دودی از صدا که مدام پک می زندش !
می گفت صدا نداشت، من اما توی مغزم فوت که می کنم نِی نمی زند که این دردها که سل یا ذات الریه با لخته ی خون از کسم بیرون بجهد انگار که خون قاعدگی یا جنینی که از پستان جمجمه متولد شده !
روزها توی تعطیلات باقی می مانند و آنقدر می مانند که سکون و رکودشان شب نمی شود که دود ، دود ، دود ...
دلم می خواهد سینه هایت را ببوسم ، ببوسم ببوسم ببوسم و بعد از ذات الریه یا سل خون بالا بیاورم که این عفونت ِ آمیخته با خون اینجا بیخ این سوراخ منتهی به دالانی که پر از صدا دارد خفه ام می کند که طعم دهانم همیشه طعم تب گرفتگی و خون مانده می دهد
من دلم می خواهد از تمام دنیا تمام سلام های جدید را با تمام خرخرشان بگیرم و لای موهایم بپیچم و تمام این پیکره ها را با سر هل دهم توی سرخی دیواره هایی که رحم که ما در و بعد تمام جهان که یکجا هل خورد توی تمام من ، من بترکم و آب تکه تکه ها را از آبشاری که نعره... آنگاه یکجا تمامشان را جنین از توی رحم جنون زده ام بیرون بیاورم ، این همه می شود یک جنین با چشمانی که خالیست و بوی جمجمه می دهد ، درست مثل وحدت گورستانی که حالا یک مرده !
دلم می خواهد لبان جنینم را بدوزم به نوک سینه هایم که تا ابد شیر توی پستان ها جاری مثل آبشاری که ریز ریز ریز نعره که می کشد منم توی دود دور مغزم محو می شود و صدا ... صدایی که می ماند انگار گربه ای که شیون مثل همان آبشاری که ریز ریز ریز راستی مگر زمان جفت گیری گربه ها رسیده که اینطور جغ(ق) یا جیغ می زنند ؟! از قاف می افتم اف ،
سرم روی تنی که ندارم سنگینی می کند مثل مقنعه روی موهای تو که می ر قصی، دارم تصورت می کنم وقتی که می رقصی می رقصی رصی(س) پیراهن براق نقره ای انگار که فلس ماهی با دامن کوتاه که کشاله ها را روغن بمالمت که چرب برق بزند انگار که روی رانت سر بخورد پایش بلغزد زیر قطار، بی سر ... سرش را برداری مثل موها هل بدهی زیر مقنعه که لای موهایت و لای انگشتان تب گرفته ات آویز شود ..

این عقربه ها تا 12 جنون دارند ، وحشی می چرخند و روی 12 که می رسند می چرنخند اما انگار پلک های من بسته نشده چشمانم خواب می مانند روی 12 که دیگر دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا اس ام اس جدید بفرستم ، انگار این گوشی تب کرده از بوی دهان من و تاب نفس هایم را نمی آورد که بیمار شده که نمی دانم سل یا ذات الریه که دیگر صدا ندارد ، چشمهام روی 12 شب خواب که می ماند عقربه ها می چرخند و انگار مجنون تر که چشمانم خمار می شوند و توی دود همه چیز 12 می شود و تو توی شعاع 12 متری ایستاده ای و زن توی شعاع 12 متری تو، گفته بودمت زنک با آن هیکل درشت و چشمان وقیح و صدای لوندش چطور طناب پیچ شعاع دایره ای می شود که انگار مرکزش مرده یا شاید مرکزش تو ، پستان های بزرگش کلافه ام که می کند چنگ می زنم هذیان 12 واره ی ذهنی که دود گرفته و صدا ... نام ی که دیگر بر نمی دارد و صدایی که توی پک زدن این سیگار مه می شود انگار از لای دیوار های کاهگلی شنیده می شود انگار که می شنوی.

*خواهرم هم خوابه ی درد من که می شود من تو را بو می کشم

من هرزه ی هرجایی ِ ول ،احمق بودم که به نرخم ندادند و روی طاقچه را بوسیدم انگار که کتاب بود و صدا ، خط بود و امضا که کاش 12 تا انگشت داشتم دو تای دیگر را می گذاشتم روی طاقچه که هر وقت نعره ی این آبشار ریز ریز ریز ...

دلم برای بوی عطر شنل تنگ شده ، آنقدر که بخواهم بالا بیاورمش کنار این لخته سل هایی که نیست روی طاقچه جا بگذارمش که آب با بوی پیازی که توی اتاق پیچیده ببرد که بریده سر توی موهایت هل که می دهی بخندد و
تو انگار ماهی با پیراهن فلس تا سُکر برقصی و تنت بوی فلس نگیرد ...


*.
آلت زنانه ام را چه می نامند؟

نشسته، با پاهای باز ، چنگ که می زنم داغی ِ کشاله را ، انگشتان بی مهابا می لغزند توی سیاهی موهای آلت زنانه ام ... موها را می پیمایند ، کنار می زنند، لبه ها ... بوی گیاهی ِ تند آزارم می دهد را دوست دارم، دست می کشم ...
خنده دار است:چرک که می کند،می گیرد که زخم ، عفونت می کند که ...
این ترشحات دردِ ماندگی کثیف بوی توست که خالواره و گوشتی زیر انگشتانم لمس می شود _
همین توی عوضی!توی کثافت! پاهایت را باز می کنی ، آلتت را به دست می فشاری ، ناله می کنی ، می خندی با عرق_ جق که می زنی نمی لیسی کسم را که کاش زبانم درازتر بود و می لیسیدم این مثلث تاریک و سیاه! منی ِ سراپا انگل ، به جانم می افتی.
زخم تحقیر تو را من باید عفونت شوم... این دمل ها ، چرک زخم های رسوایی ِ توست که با آبت مرا رسوا می کنی...؟!
نشت می کند کثافت این فاضلاب میان پاهای تو
موش ها مرا می جوند، کس مرا می جوند، من می سوزم، آتش می گیرم و دم بر نمی آورم. ابله شده ام ، می بینی؟! موش ها را باز پس خوان! عفونت میان پاهای تو آلت زنانه ی مرا زخم می زند.
خر خر جویدن گوشت بو گرفته تحریکت می کند ، راست می شوی از زخم خوردگی من ...! دوست داری عزیز پلید من بازی یم را ای چنین عفونی ... ال...ک...کل ... الکل که نداریم، بگویم این سگ ها بشاشند روی کسم بلکه التهاب این زخم آرام شود.
چرا نمی توانم بنویسم؟! می دانی چرا؟! کس مغز شده ام ، کسم که زخمیست و عفونی سرایت می کند به مغزم _لوله های مرتبط به هم با موش ها و حشراتی لزج که می دوند و شاخک هایشان را به چرک این زخم ها می سایند،دستانم را ببندم تو اما نی بزن!_
انگشت اول ... اختیار انگشتانی که دست من نیست ، انگار جای ناخن روی انگشتانم اسپرم روییده ، بیدار که می شوم با مچ در خودم فرو رفته ام که لاشه های موش ها بو گرفته ..
لاک می زنم ،
ناخن هایم را سرخ می کنم