هیچ چیز به اندازه‌‌ی هم آغوشی دو عاشق جراحت روح را التیام نمی‌دهد. مهیّا ‌‌می‌شوی برای مرگ‌‌‌‌، بی هیچ حسرت و درد. انگار ‌این همه راه را دویده‌ای تا برسی به ‌این لحظه. كرخت از فراغتی بس نامنتظر‌‌‌‌، ‌‌می‌خواهی بیاید مرگ، ابدیت بدهد به ‌این لحظه‌‌‌‌. اما مرگ نمی‌آید. سیگاری روشن ‌‌می‌كنی برای خودت،‌‌ یكی هم برای فلیسیا‌‌‌: «چقدر خوب عشق‌بازی ‌‌می‌كنی‌‌‌‌.»



فلیسیا دستش را شانه كرد لای مو‌های او‌‌‌: «چه آرامش عجیبی به آدم ‌‌می‌دهی‌‌‌‌.»
می‌خواست بگوید‌‌‌:«از درد‌های کوچک است كه آدم ‌‌می‌نالد. وقتی ضربه سهمگین باشد‌‌‌‌، لال ‌‌می‌شود آدم‌‌‌‌.» گفت‌‌‌: « توهم‌‌‌‌.»




چاه بابل/رضا قاسمی
7 Comments:
Anonymous Anonymous said...
خوب بردار ببر.هوم نداره.لوگوي وبلاگت خيلي قشنگه.من چاه بابل رو خوندم؟؟؟

Anonymous Anonymous said...
درخت تناور
امسال
چه میوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس
نیاز
نماند؟

Blogger iman said...
دنياي وبلاگي مثه دنياي بيرونه فقط توهم هاش نوشتنيه بعضي وقتا هم خوندني

Anonymous Anonymous said...
می خواست بخوابد اما گفت پس می دهمت . و رفت !

Anonymous Anonymous said...
آره.ببُر و ببَر.اينجوري بهتره

Anonymous Anonymous said...
سلام! بگویم کار شما زیباست یا رضا قاسمی؟! شاد باشی

Blogger t said...
boye naftalin miomad.omadam sarak bekeshamet.moriyane ha ashegeh hofrehaye tarikand...