هیچ چیز به اندازهی هم آغوشی دو عاشق جراحت روح را التیام نمیدهد. مهیّا میشوی برای مرگ، بی هیچ حسرت و درد. انگار این همه راه را دویدهای تا برسی به این لحظه. كرخت از فراغتی بس نامنتظر، میخواهی بیاید مرگ، ابدیت بدهد به این لحظه. اما مرگ نمیآید. سیگاری روشن میكنی برای خودت، یكی هم برای فلیسیا: «چقدر خوب عشقبازی میكنی.»
فلیسیا دستش را شانه كرد لای موهای او: «چه آرامش عجیبی به آدم میدهی.»
میخواست بگوید:«از دردهای کوچک است كه آدم مینالد. وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم.» گفت: « توهم.»
چاه بابل/رضا قاسمی
امسال
چه میوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس
نیاز
نماند؟