مرتضی گفت: آره... مثل این که بله... من کشتمش... همینطوری... چطور بگم؟... یه دفه دیدم نعشش روی دستهای منه!


بیژن نجدی/ یوزپلنگانی که با من دویده اند




تنهام سهیل ، ببین ، پاچه می گیرم ، مادر می گوید ، مثل سگ ، نمی گویمش دلاله نیست ، نمی گویمش هی می گردم دنبال نام ، که هی نفرین کنمشان ، که هی نا سزا ، که هی داد ، که هی فریاد رویشان بالا بیاورم ، زانو ، زانو ، زخم زانوش ، بگویم ، زخم زانوش ، که هی نفرینشان کنم این دم بهاری ، نمی گویم سهیل ، نمیدانم ، نمی گویم که نمی دانم نام کیست که حالم را می آشوبد ، می گویم زخم زانوش ، می گویم جوهر ، چه بگویم سهیل ؟ بگویم لعنت به شما آقا ، بگویم لعنت به شما خانم ، ها ؟ به گویم لعنت به تمام نام ها ، که زخم زانوش ، برش داشتید ، زخم زانوش را کادو پیچ ، هی به هم هدیه دادید مثل سلام که من بیاشوبم ، ها سهیل ، بگویم نفرین به تو سهیل ، به تو که انگشت هاش را ، لرز انگشت هاش را گرفتی بردی ، ریختی توی هزار خط کاغذ سفید که از توش عین حباب دلاله بزند بیرون که اینطور دلم را ریش کند ، نمی گویم ، نمی گویم لعنت به دلاله ، دلاله که تلخ ، دلاله که کنج زانوش زخم ، دلاله که کریستال چشم هاش نگاه نگاه ، نمی گویم سهیل ، حالم به هم می زنی را نمی گویم ، می گویم بیا برویم ، برویم دست دلاله را بگیریم ، موهاش را بپیچیم لای این باران بهاری ِ دم صبح ، لرزش بگیرد ، دلم سیگار بخواهد ، تو بروی براش جوهر بیاوری ، من نگاش کنم ، سهیل نگاش کند ، تو لرز دست های دلاله را بریزی توی تن من ، توی ریسه های سهیل ، من غش ، سیگار غش ، توی دود ، سهیل سرفه ، دلاله نیست ، دلاله نمی آید ، دلاله کور ، دلاله کر ، دلاله این شب ها کجاست که هی سر کوبیدنم را توی دیوار صدا کند ، که هی اشک هام را بلیسد خیس خیس ، لابد رفته سفر ، رفته جایی استراحت کند ، رفته دور ، سهیل می گوید ، دور ، نمی دهیش ، نمی دهندش ، دلاله ندارد ، دلاله نداردش ، دلاله هست ، تویش اما خالیست انگار ، بوش ، صداش هست ، توی دلاله ، توی سیاهیش ، توی این عق دم بهار ، توی دلاله خالیست انگار اما ، خوابش هست ، وقت خواب هست ، هستش هست ، نیستش هست ، تویش خالیست اما ، پوست است انگار ، استخوان ندارد ، جمجمه ندارد ، که هی فشار بدهی شقیقه هاش را ، که هی چشم هاش را ببندد ، که هی آرام ، آرام ، آرام


می گویم سهیل ، می خواهم بروم ، بروم جایی این دور و اطراف ، بروم هرجا ، بروم روستا ، توی مه ، توی باران ، توی رود ، گم و گور شوم جایی ، نباشم ، نبینم ، عین رها ، عین صدا ، نباشم سهیل ، نباشد چشم هاش ، دست هاش ، نباشد دلاله لای ریگ ، لای آب ، گر نگیرم ،
گر می گیرم سنگ باشد ، دستی نباشد ، سنگ باشد ، سنگ که خرد کند ، که لاشه له کند ، لرزش ببینم ، گر بگیرم ، سنگ توی دست هام ، چشم هام صخره ، اشک هام رود ، دلاله لرز ، سنگ توی لرز دلاله ، می ترسد دلاله ؟ می ترسی دلاله ؟ از لاشخور ؟ ، بکوبم ، توی صدای دلاله ، توی کریستال چشم هاش ، توی سردی دریچش ، بکوبم سنگ تا له ، تا لاشه ، تا خونش که می پاشد توی رود ، اشک هام خون ، دست هاش بی حس ، سرد ، بلندشان کنم ، بیفتند ، دریچش خیس ، بوش بکشم ، بوی ماهی ، توی رود ، سرش له ، چشم هاش خرد ، نباشد که خیره که سرد نگام کند ، مرده ؟ سهیل ، گریه ، سهیل گریه ، دلاله مرده ، سنگ خون توی رود ، تراشه لای لاشه ی دلاله ، لعنت به مه ، به روستا ، به هرجا ، به نام ، به
صدا ، به رود ، به سنگ ، به لاشخور

دلاله نیست ، تویش خالیست ، تویش سنگریزه ، تویم فریاد ، تویم درد ، تویم خرده ، تویم تیغ ، تویم تیز ، خیسی بر نمی دارد باران ، بگویم سیگار ، دلم سیگار ، دلم دود توی صورتم ، دود توی لرز ، دود توی لاشه ی دلاله ،


صدام دق کند سهیل ، صداش نیست ، صداش توی صدات ، دلاله مرده ، تویش خالی ، صدات مرده ، تویش صداش نیست ، مثل این بهار ، بهار مرگ ، که آمد و تو یش ، توی بویش ، توی ولوله اش ، تو نیامدی ، تو نبودی، من مردم ، مثل دلاله ، مثل سنگ ، مثل سگ که هی پاچه بگیرم ، نگویم که هی بهانه ، که هی تو ، نگویم که هی زوزه ، که هی ناله ، که هی تو ، تو توی نیستی ، توی باد که آمد و نیامدی ، که ماندی ، لای لاشه ی دلاله ، توی ریسه ی سهیل ، که ماندی ، که دور ، که هی جان کندنم را به رخ دلاله ، به رخ سهیل ، به رخ نمی دانم کنام نام ، کدام حرف بکشی ، که هی برج بکشی توی هرچه دیوار نگام ، که من هی بمیرم ، که هی خونم بپاشد به برج ، نرسد به بالای برج ، به ناقوس برج ، به توی دریا ، به آه دریا ، سیاه سیاه کمان بگیری از ماه ، ماه توی آب ، ماه بی ماهی ، دلاله مرده ، دلاله تویش خالی ، رد خونش دیوار برج ، ناقوس برج ، شیهه ی دریا ، فغان دریا ، آبیش بی صدا ، رگ هاش ملتهب ، چشم هام توی انتظار ، توی کرختی ، توی صبر ، توی دست هاش که بیاید از بالای برج بالا ، بپیچد لای ناقوس ، لرزش عین صدا ، توی دریا ، دریا بشود آوا ، بشود حزن ، بشود سیاه ، بشود گریه ، بشوم اشک دریا ،

می ترکد ، جان دیوار زیر رگ های دلاله ، لعنت به شما آقا ، لعنت به شما خانم ، لعنت به هرچه کلاغ ، سیاه سیاه ، ربود کریستال چشم هاش




آبها
راز بزرگ ما
و تو در گلوي آب
خفته مي ميري


بهرام اردبیلی





یک فروردین هشتاد و شش
اشک واره ، / کاهیدن دز
/












تنها صدای کلنگ گورکنان است که باز هم نغمه ی حیات را به گوشم می خواند :
بیگانه می شوی ، آواره می شوی
صد ها هزار سال، در سنگلاخ ها، گمگشته می دوی
تا بی ریا شوی ، تا آشنا شوی
اکنون فغان بکش ای پرنده ی هرزه گرد
گورها را برایت آماده کرده ام .
ای تصویر درست واقعیت های زمان
در انبوه زبانه های آتش ، گفتار پلید خود را آغاز کن .

غلامحسین غریب







Pure Poison

" کار کردن برایم مدام دشوارتر می شود . کار کردن یک اصطلاح کلی است . مقصودم اینست که نوشتن برایم مدام دشوارتر می شود . خب تمام عمرم را صرف نوشتن کرده ام ، و حالا کارم تمام است . اما به هیچ وجه تهی نشده ام . در قید هستم . چیزهایی که برای تعریف کردن دارم ، چنان درد آور و غم انگیز هستند که به نظرم می رسد برای بازگو کردنشان باید غیر ممکن ها را ممکن کنم . سوالی که رنجم می دهد اینست که این کار چه فایده ای دارد . اما ننوشتنم هم ناگوارتر از نوشتنم است . من هرچه را که لازم دارم ، دارم ، اما دیگر هدفی ندارم . "*


توی این حرف های " یونسکو " که می پلکم
یاد روزهای آخر اسفند گلوگیر می شود ، کندن می شود ، کندن جان ، کندن نام ، کندن یاد ، کندن مرده فلس ها ، پوست های ریخته ، کندن کام ، کام ، جام ، جان ...
تلخکامی ، ترشی ته گلو ، یکسال بزاق تهوع ، ثانیه ثانیه تهوع ، ویار ، این اعداد خوابیده توی انگشت هام ، آلوده تر از بعد زمانی سال های پیشین ، بیست سال ِ سفلیسی طاعونی ، سرما پا به پام می آید اما .
گلوگیر می شود ، کلی نام ، کلی واژه ، کلی یاد ، مرض می شود ، دلت نمی خواهد بتکانی و می خواهد ، بین است ، بعد بر می دارد و بر نمی دارد ، فهم و نا فهمی هم دارد انگار ، زیبیدن می خواهد و نمی خواهد ، کس و ناکس ...
خیال می کنی ، ماهی های سیاه را از توی تشت های کنار خیابان از بین ماهی های قرمز ، دلت می خواهد جدا کنی ، توی مشتت فشار دهی آنقدر ، تا له ، تا نباشند ؟ تا انگشت هات را که باز می کنی ، نبینیشان ، نداشته باشی .
زخمت لسم . ل سم . سم Le


"هر از چند گاه در ترس هایم غرق می شوم . الکل می تواند مرا از آن برهاند ، گرچه تنها برای مدتی بس کوتاه و برای اینکه فاجعه ی همه جا گیر را با شدتی بیشتر در برابرم قرار دهد . دوستم " ث " می گوید که زندگی یک کابوس است ، کریه و پوچ : تولد و مرگ ، حمام های خون و قتل عام ها ، فاجعه های زمین شناسی و کیهانی ، زورگویی و سفاکی ، بازداشت ها و استثمار ، این ها همه را از مدت ها پیش می شناسیم . نبایستی این وضع را که از هزاران سال پیش به ما تحمیل شده ، به سادگی می پذیرفتیم . بشریت اما ، که با گذشت زمان مدام بیشتر از غیر ممکن بودن کلی حیات آگاه می شود ، مگر نباید خودش را به دست خویش نابود کند ؟ حتی اگر آدم زندگی آرامی را هم بگذراند ، مگر پیری چیز غیر قابل قبولی نیست ؟ وقتی "ث" اطمینان می دهد که این ها همه یک کابوس هستند ، حرف دلش را می زند . او یک دانشمند است ، یک هوشمند برون نگر . او تمام نظریاتش را از روی خرد و پس از تعمق کردن بیان می کند . بدون اینکه اثباتشان کند . من اما برعکس بیش از آنکه صاحب نظریه ای باشم ، احساس می کنم . و احساسم مدام عمیق تر می شود . برای " ث" همه چیز بیان شدنی است و خودش هم یکبار گفته چنان به زندگی ادامه می دهد که گویی چیزی وجود نداشته . برای من زندگی نگفتنی است . کلماتی که بر زبان می آورم ساده و پوچ هستند و نمی توانند این هراس عمیق و اصیل را بازگو کنند . من از بیان عاجزم ."*


توی این حرف های یونسکو که می پلکم ، بوی ماهی ، ماهی های سفلیسی ِ سیاه سه دم ثانیه ای ، دم هاشان عقربه ، نگاشان می کنی ، جان کندن است ، پوست کندن است ، مرضشان چیست ؟ مرضش چیست که سفلیس گرفته که هی یاد ِ دلاله می کند که هی بوی ماهی دم بهار سفلیسی زیر بینیش حالش را می گاید ، زخمش مریض ، عقربه های سرخ ، دم دم می دماند توی پولک هاشان ، آب های سفلیسی ِ بوی ِ ماهی ، حباب تویشان ، لوله ، لوله ی دم ، لوله ی مرگ ، به خیالش شش هاش ، حباب ها توی شش هاش بهانه می گیرند ، حنجرش می شود پر از ماهی ، ماهی های سیاه سه دم سفلیسی ، روی فلس هاشان نوشته بهار ، لوله ی مرگ ، حباب مرگ ، دم مرگ ، دلاله حرف های یونسکو را دوست ندارد ، نه که ندارد ، نه ، می گوید غرقش نمی کند ، می گوید برویم کنار خیابان ، کنار این تشت ها با لوله های مرگ ، توری دستش بدهم بیاید ماهی های سفلیسی سیاه سه دم را بیندازد توی تور ، بپرند بالا ، پایین ، نگاهشان کند ، ببیند حنجره ام ، ببیند نفسم توی حباب ها کم می آورد ، لوله ی مرگ ، بی جان رهایشان کند کنار خیابان ، جان کندنم را دوست دارد دلاله ، دل دادنم را به این سیاهه های ِ سفلیسی ِ سه دم ، دوست دارد ، دم هاشان را نه انگار ، فلس هاشان ، بوهاشان ، ویار من ، ویار مرگ دم بهار ، ویار مرگ بوی ِ سبز ، سرما پا به پای من می پاید ، دلاله بهاری نیست ، توی بهار زیر ران هام می خوابد ، می ماند آن قدر تا سرما ، تا برف که بیاید ، می کند از من ، مثل دلمه ی زخم ، جاش می ماند اما ، بوش می ماند اما ، صداش می پیچد توی ثانیه ، توی حباب ، توی این شب های سرد آخر اسفند که مرض که سفلیس ، که مرگ


"بشریت واقعا می خواهد خودش را نابود کند و از طرفی هم در واقع این را نمی خواهد . نیمی از این را می خواهد و نیمی از آن را . بدین ترتیب است که می توان جنگ ها ، بمباران ها و این واقعیت را که انسان ها ، مدام این یکی آن یکی و در نتیجه خود را آزار می دهند ، توجیه کرد . بشریت می خواهد ، بشریت نمی خواهد . اما ما همه می دانیم تمام آن چیزهایی را در اختیار داریم که لازم اند تا همه چیز به باد فنا داده شود . این حادثه روزی رخ خواهد داد ، از روی ندانم کاری ، ندانم کاری ای عاقلانه ، از روی اشتباه یا در یک لحظه ی نومیدی ِ محض . "*


توی این حرف های یونسکو که می پلکم ، توی بوی بهار که مثل بوی فلس ماهی سفلیسی ِ سیاه سه دم ، توی ثانیه ثانیش که جان کندن ، که قفس ِ نفس ، سهیل پیداش می شود با ریسه ، می گویم می دانم ، می دانم کتاب هاش را نمی خواند ، نمی داند نگهشان می دارد که چه ، نمی خواندشان که چه ، می دانم ؟ می گویم نمی خواند که از هوش برود ، می رود ؟ یا کام بگیرد ، می گیرد ؟ نمی خواهد ، نمی خواند ، وسوسه می خواهد ، دلهره ی هی ِ دودلی ، توی تردید ، بالای پیشانیش ، نگاش کند ، ورق هاش توی باد ، نگاش کند ، حدس بزند ؟ جمله هاش را ، فضاش را ، تویش تن دلاله را مجسم کند ، دست هاش را روی صداش ، روی کلمه ها ، انگار کور ؟ با انگشت هاش بنویسد سایه هاشان را روی دیوار ، انگار بخواهد کور ، تا لمس ، تا نوک انگشت هاش ، نمی خواند ، دیوانه ، دیوانه شود ؟ دیوانه ی کور ؟ یا یاد ، یاد ویرانگی ِ زن ِ سپید ،
تویش از دور می غلتد که نمی خواند ، می غلتاند خودش را توی فضاش ، میم اش را می گیرد از نامش ، هل می دهد آن تو ، لای واژه های کتاب ، میم کور ، لای باد واژه ها می خزد ، مثل انگشت هاش ، مستش می کند وسوسه ، لهیب ، تب بر می داردش، برج بلند واژه ، دور دور ، مارپیچ پله هاش ، صدای تصویر باد می خراماند صداش را لای واژه ها ، ورق هاش را نگاه نگاه ، سهیل می گوید قلقلکش نمی شود ؟ نمی داند ، میدانم که چیزیش می شود ، شبیه باد ، شبیه ولوله


"صبح ، مشقت بار است . هر روز صبح باید بر میل شدید به بلند نشدن فائق بیایم . چه بی حاصل است زندگی در میان انسان ها . امیدی هم نیست ؟ اگر کرم الهی اصولا وجود داشته باشد ، زیستن بدون آن کرم غلط است . آن ها چطور از پسش بر می آیند ؟ آن ها زندگی می کنند . چطور از پسش بر می آیند که زندگی کنند ؟ نزدیک بود بگویم چطور از پسش بر می آیند که بمیرند ؟ به هر حال چهره های شاد در اطرافم زیاد نیستند . اما آن ها دست کم کار می کنند ، در حالی که من می نویسم و از نا شکیبایی جان می کنم . آن کسی که کار می کند خوشحال است که شب ها می آید خانه و استراحت می کند . من بر عکس همیشه استراحت می کنم و آرامشی ندارم . بی حوصلگی مرا به زمین می چسباند ، از بام تا شام . با فراغت بال گهگاهی . برای آنکه به آن دست بیابم ، باید کاغذ سفید را پر کنم ، و نمی دانم که چه چیز را ترجیح می دهم : نوشتن را یا بی حوصلگی را . "*


توی این حرف های یونسکو که می پلکم ، سهیل ندا می دهد ماهی ِ بهاره ، دلاله به آشوب صدا می زند ماهی سیاه سفلیسی ِ سه دمه ،
ثانیه ، سهیل ثانیه ، دلاله ثانیه ، سرما پایاپای ، زهر خند دلاله جان کندن است سهیل ، ریسه ی تو نیست که ، جان کندن است ، عین این ویار دم مرگ ، عین این حباب ها ، لوله ها ، مرض است ، سفلیس که درمان ندارد که ، زخم نیست که تو هی به جاش نگاه کنی التیام ببینی ، رد ببینی ، بعد بشود خط یا چروکیدگی ِ پوست ، نه سهیل ، نیست ، سفلیس عین فاصله توی باد ، عین ولوله توی جان ، عین مته توی ذهن ، فرفره وار مثل فواره می پیچد، می پیچاند ، جانت می پیچد ، ذهنت می پیچد ، کریستال چشم هات را خرد می کند ، می رسی به آستانه ، مرز انزال انگار یا انفجار ، اما بازگشت مدام ، مدام ِ مدام ، که خط نمی شود که یاد نمی شود ، که التیام ندارد ،
راستش سهیل ، نمی دانم این ثانیه ثانیه ی پایانی چه به جانم ریخته که اینطور می لرزم ، نمی دانم مرضش چیست دلاله که اینطور می لرزاندم ، ترس برم می دارد ، دلم نمی خواهد تمام شود ، اعداد انگار جان می گیرند ، از توی تقویم ها می ریزند بیرون ، می پیچند دور کمر دلاله ، فشار می دهند مفصل هاش را ، تا بترکد ، نمی دانم ، می ترسم سهیل ، می ترسم ثانیه و بوی ماهی که تمام شود دلاله برود ، بمیرد جایی توی باد ، پیداش نشود ، دستمان بش نرسد که هی برای موهاش اشک بریزیم ، که هی برای استخوان هات دل بسوزاند و هی بگوید ماهی ِ سیاه سفلیسی می میرد توی گودال اعداد ، می ترسم سهیل ، می ترسم این سیاه چاله های زمانی برش دارند ببرند مچ هاش را ظریف ، پوستش را برف ، ببندند به قندیل های رسوبی ، رسوب طاعون ، آهک جزام ، ببندند ، خون سرد آبیش شره کند ، لب هاش کبود برود از رنگ ، رگ هاش با سنگریزه ی رود بیرون بزند ، بپژمرد ، می ترسم سهیل ، می ترسم رویای روسیه کابوس ماهیهاش را بردارد ببرد ، کار دستش بدهد ، سینه هاش را سوراخ کند ، می ترسم عین ماهی ِ توی تور از توی ِ ذهنم بپرد ، جان کندنش را ببینم کنار تشت ، جان دادنم را نبیند لای حباب ، لای لوله ، توی
ولوله ، ولوله ی ثانیه ، ولوله ی وسوسه ، لوله ی مرض ، ولوله ی کبود ، ویار مرگ دلاله



28 اسفند 85






" تنها ، در گورستانی بی اندازه بزرگ ، گردش کنان از میان قبرها می گذرم ، تنها ؟ نه ، " ر" دست مرا گرفته است . او زنی است نیرومند و شجاع . بدون او چه بر سرم میامد ؟ او نیرویش را از ضعف من می گیرد .
می توان این احساس در گورستان بودن را نتیجه ی افسردگی دانست . اما افسردگی حق دارد . یک آدم با "فکر " سالم ، خودش را گول می زند ، به آن فکر نمی کند ، به فراموشیش می سپارد ، از آ« آگاه نیست ...
من همیشه در چنین وضعی نیستم . اما اغلب هستم . به هر حال خلا ء پس زمینه ی واقعی ضمیر خودآگاه و نا خود آگاه من است ."
*



* " اوژن یونسکو "








*. دِلاله _ خیال خاطره



پرنده از پوست


من از دریچه ی گودال شوم


جان به لب ِ ملال ولوله ی مرگ ,


لال







افسون حریر هذیان هزارتو
--->

انحنای ترس ، تنگی ِ پیشانی



خون صیاد ِ چله ی زخم

بالای عمق ِ غریق از نمک ِ تلخ ، شور ِ تلخ ,


غبار



ایستاده سفید گچی

طعم منهدم عاصی ِ دریا



دلاله ی شکیب : شریر شره از شط شع
ر

زهر خند سفلیسی ِ سیاه ِ عقیم نشسته


استخوان خشک مستِ به عق دریده زوزه ی سگ


کمان گریه به چله ی زخم ،_ هفت زمستان ، کرسی ، کرسی _



کریستال چشم هات


دریچه ی شوم

حلقه ی سرد



27 اسفند 85




" در زندگی نخستین بار بود که اینچنین در بحبوحه ی اضمحلال روحی دست و پا می زدم ... اگر مردمی که در اینجا به استقبال من می آیند ، حس می کردند چه فشاری به خود می آورم تا قیافه ای عادی داشته باشم دست کم کوششی به کار می بردند تا لبخندی بزنند . "


سفرنامه ی دلتنگی و تنهایی / کامو







ای گیسوی غبار گرفته ی قاصد
چه سوگواری خاموشی را
در اهتزاز آمده ای
!

منوچهر آتشی




مرا توی در بکن
نمی مانی یم را به میم ات نمی گیری جوهر یمانی؟
تا باد که من بیایمت وار هوار ا ا
بیارمیم ها رها ا ا ،
مرا توی در بکن ناشناخته ی شریر من
دلمه بسته بر شیب تن



صداش می آید ، سهیل می آید ؟ نمی دانم ، نمی داند ،
نمی داند که صداش توی صدای سهیل می آید ، که دست هاش لای دست های سهیل می نالد ، می آید ؟ نمی دانم ، باید بیاید ؟ نمی داند ،
نگاش می کنم از دور توی صدای سهیل که می آید ، از دورم دور می شود می رود سمت تاریک دریا ، می شود توی تاریکی سفید ، سفید ِ آبی ِ دریا ، صدای سهیل می آید که توی صداش می خندد ،
می آید می نشیند روی سینه ام ، سنگینیش قفس نیست ، مثل قفس نیست ، نفسم را نمی برد ، نمی گیرد ، انگشت هاش را کوچک کوچک فشار می دهد روی گونه هام ، می خندد ، چرا فرو نمی رود ؟
می رود ، می گویم می رود ، نگاه کن ، نگاه کن آن دور را ، نگاه کن سهیل ، ببین آن سمت تاریک دریاست ، نه ؟ تو آنجایی ، نه ؟ می بینیش ،
دارد شن بازی می کند ، سهیل می گوید ، می گوید دارد با دستهاش لای شن ها ماهی می سازد ، لاشه ی ماهی می سازد ؟ ماهی مگر ساختنی است آخر ؟ نگاه کن ، سهیل می گوید ، ماهی شنیش را ، دهان ندارد ، هی انگشتهاش را می چسباند به هم بر می دارد ، بشود دهان انگار ، دهان دارد ماهی آخر مگر ؟
می روم دور ، به سمت سفید جاده ی دریا ، می گویم دهان ماهی ، انگشت ، با صدف ها ور می رود ، انگشت می کند تویشان ، به خیالش نوک انگشتش را می گزند ، خوشش بیاید ، نمی داند ، نمی داند مرده ، نمی داند ریخته ،
می گویم سهیل ، آنجا ، نگاهش کن ، لای صدف ها چه می کند ، سهیل ریسه ، سهیل توی بغلم غش ، خوابش می برد ، سنگینیش روی سینه ام قفس نیست ، مثل نفس هاش که قفس نیست ، که تو را کنج ساحل لای شن ها می آورد ، که صدات توی صداش دیوانه ام می کند ،

مرا از توی در بکن ، می گویم ،
میگویم لای شن ها ، تو ! آب ، سمت سفید تاریک دریا ، در ، لای صدای سهیل ، در ،
توی سینه ام ، لای حنجره ام ، در ، توی پنجره ، پنجره که تو باشی ، که سهیل باشد ، که تاریکی باشد ، که مار باشد ، که ماهی ، در ، میگوید دهانت را باز کن ، باز کنم بازم می کنی از در ؟ ریسه ، مدام ریسه ، سهیل مدام ریسه ، در از در بازم می کنی ؟ میگویم بکنمم از در ، لای در ، صدات لای در ، مثل موریانه توی در ، خوره ، جزام
سهیل یدنی د
انگشت هاش مسیدنی لم
چشم هاش ریستال ک

توی سرم ، دست بر دار نیستند ، ماهی ها دهانشان بزرگ می شود ، قبرها گودشان سیاه می شود ، چاله ها بوشان فواره می شود ، من کلافه ، دست هام را فشار می دهم روی شقیقه هام ، فرار می کنم ، تا دور ، تا صدا بی بو ، فرار می کنم می آیم ، دراز می کشم ، تا سهیل بیاید ، بیاید بنشیند روی سینه ام که سنگینیش قفس نباشد ، بیاید ریسه ، من توی صداش بلند بلند تو ، توی دست هاش سایه سایه تو ، تو توی سمت سفید تاریک دریا ،بگویم سهیل، هنوز گاهی از تاریکی لرزم می گیرد ، لرز می ریزد توی دست هام ، توی زانوهام ، سمت داغ پیشانیم، می خزم لای بالش ، زیر پتو ، مثل تو ، معصوم ؟ لرز م می گیرد ، لرز گریه دارد ، درد دارد ، زخم دارد ، سهیل ریسه ، صداش صدات ،
گریه می کنی ؟ می لرزی ؟ بیا ، بیا بازی ، لای شن ها ، آب بازی ، خاک بازی ، بیا انگشت هات را سوراخ توی شن ، می شویم خرچنگ ، دم ماهی ها را می چینیم ، شیطنت نکنند ، ریسه نروند ، فلس نریزند ، بو ندهند ، تو جانت آشوب نشود ، نلرزی ، گریه می کنی ، اشک کیست ؟

نگاش می کنم ، لا ، لا لا ، جان من آشوب ، تو جان من ، تو من آشوب ، تو جان من ، تو آشوب من ،
تو دوست داری آشوب مثل موج برمان دارد ببرد بنشاند روی دریا ، کنج تاریک دریا ، توی آبیش کز کنیم ، تو ریسه ، تو روی سینه ی من ، بگوییش ، بشوی صداش ، توی خوابم بیاوریش ، بشویم موج ، ها ؟


ریسه ، ریسه ، لعنت به تو . ریسه ، لعنت به تو و صدات ، صدات که صداش می شوی ، که می آوریش تا توی حلقوم من بالا ، که می آوریش تا آنجا که می خواهم بگویم عق ، که می آوریش بی سر ، بی تن ، صدا ، ریسه ، لعنت به تو ، به قفس ، به تو ، که می آوریش تا توی موج بالا ، که تلخش می کنی ، که داغش می کنی ، که زخمش می کنی ، که صداش خش می شود ، می شکند ، من دلم ریش بشود ، توی موج بدوم دنبال مرهم ، پیدا نکنم از حال بروم ، بشوم پخش، دریا با موج بشود آشوب ، دریای سفید تاریک بشود آشوب ، سهیل بترسد ، می ترسی ؟ لرزش بگیرد ، اشکش بگیرد ، مشت بکوبد ، توی موج ، توی آب ، موهام را بگیرد توی پنجه هاش ، بگوید ، برویم ، برویم ، برویم شن ، ساحل ، آرام ،
دردم بگیرد
، بگویم که حریره ، که حجله ، که تب ، که موج ، که موج ، موج ، موج
نمی خواهم ، نمی خواهم ، نمی خواهم سهیل باشد ، تو باشی ؟ ، نمی خواهم بیاید بنشیند روی سینه ام ، قفس نباشد ، خفه نباشد
نمی خواهم شن ، کنج سفید دریا تو ؟ آرام توی شب ، تو ، توی من ، توی عود ، تو ی سنگ ، تو

می آید ، نوک پنجه هر شب آرام می آید سهیل ، می آید توی گوشم فوت می کند ، بی صدا ریسه ، به خیالش کر می شوم ، من اما توی باد دنده هاش که بیرون زده استخوانی دور می خورم
توی چشم هام دود می شود سهیل به خیالش ، می آید آرام می نشیند ، نجوا می کند ، با سینه هام حرف بزند انگار ، بی صدا ریسه ، خوشش بیاید ، انگشتش را فشار دهد نوک بینیش ، یعنی که هیس ، خواب است ، کر است ، توی چشم هاش دود است ، بی صدا ریسه ، بخواند میم ی ،
من توی باد میم ات را بگیرم از زیر دست های سهیل قفلش کنم توی قهوه ایش ، بچرخد مثل فرفره ، فوتش کنیم با سهیل ، بچرخد رنگ رنج ، تلخ تلخ ، بچرخد سیاه سیاه ، سهیل ریسه ، هنوز بی صدا ، بچرخد ، بچرخد ، سرم گیجه ، گیجه ، توی صدات ، لای دستهات ، توی میم ات ،
بکن از در مرا ،

_نمی دانم ، نمی دانم ، سکو ، سکولار ، لال ، لام ، سهی ل _
خواب ، خواب ، خوابم می آید ، کجاست سهیل ، بیاید ، بنشیند روی سینه ام ، قفس نه ، فوت کند توی صورتم ، بگوید چشم هات فواره ، فرفره ، ریسه بلند بلند ، لرزم بگیرد ، تو ، اشکم بگیرد ، تو ، سنگینی ِ استخوانی سهیل راه گلوم ، راه حنجرم ، راه لرز ، راه درد را بگیرد ، ببندد که نه قفس ، فوت کند ، صداش توی فوت ، صدات توی فوتش ، توی چشم هام فواره ، فرفره
بلند بلند ریسه ، خوابم ببرد ...




" آن مرا می شناسی ؟ جواب بده ، دستم را فشار بده !
آن صدای مادرش را می شنید : که چه ! مادر فقط موجودی بی معنی بود . او صدای توما را هم می شنید ، اکنون او به درستی می دانست باید به توما چه بگوید ، او اکنون واژه هایی را که برای دست یافتن بر آن ها ، تمام عمر به جست و جو برخاسته بود دقیق می شناخت . اندیشید : چه فایده _ دنبال همین جمله نیز می گشت _ توما بی معنی است . بخوابیم . "

تومای ناشناخته / موریس بلانشو




24 اسفند 85






حرفی سر ِ زبانم بود

می گفتم

دهانم آوار می شد

نمی گفتم

زبانم از یاد می رفت

هنوز در شعرم

می نالد از غروب ِ غاری

پیش از اختراع ِ نوشتن

می نویسم

و می دانم که دانه های سیاه

سبز می شوند

و بین ِ دست ها و گلوها

*با صدای ِ پرندگان بسیارکتابی باز می شود




می گویم بروم خانه اش ، وسط حیاط ، کتاب هاش را تپه کنم ، وسط حیاط نگاهم کند خیره خیره ، نگاهش کنم داغ داغ ، توی چشم هاش که خالیست ، خودش می گوید ، که کرم و جمجمه افتاده ، خودش می گوید ، که تاریک که سیاه که عفونت که خودش می گوید ،
نگاه کنم توی چشم هاش که ماه
کتاب هاش را بغل کنم ، بردارم بریزم وسط حیاط
خودش بگوید : چه می کنی لیلی ؟! نگاهش کنم ، ببرم کتاب هاش را مثل رود روان کنم وسط حیاط
خودش بگوید : سیگارم رو تمام کنم بیا . بازی بسه !
بروم ، بیایم ، شب باشد ، ماه باشد ، باران باشد ، سایه باشد ، قلمش باشد ، خون و کلامش باشد ، دندان نداشته اش باشد ، صدایش باشد ، کاغذهاش در باد ِ همیشه ی دستهاش باشد ، بروم ، بیایم کتاب هاش را بریزم وسط حیاط .
خودش بگوید : نگاه می کنم تا کی ای که خسته شوی .
من یاد موزه بیافتم و تابلوی مگریت ، یاد براک ببیفتم و پلاک ، یاد سن خالی تیاتر و دستهاش ، یاد کوله و کتاب ، آب ، یاد قهوه و تلخ ، یاد شکار و پاکت ، حالم از شعر و قهوه به هم بخورد از موزه و انقلاب حتی !
بروم ، بیایم ، کتاب ها را بیاورم ، تپه کنم وسط حیاط با چشم های سیاه خالیش توی دود سیگار نگاهم کند .
خودش بگوید ، بگوید توی دود تنم کش می آید ، بلند می شود قاطی این گیجه ی هی آمدن و رفتنت ، مثل درخت پر شاخ می شود ، چشم هام پر ریشه ، من نگاهش کنم ، بوسه ای توی دود برایش فوت کنم مثل تف هایی که توی تمام خیابان های تهران انداخته خودش می گوید . بعد بروم ، بیایم ، کتاب ها را وسط حیاط ...
چشم هاش توی نگام بسوزد ، بروم وسط حیاط کتاب ها را نگاه کنم ، بیایم بگویم به درک ...
بگوید سیگار تمام شد لالای ، بیا . بگوید پنجره ، ابر ، دریا ، درخت .
بخواهم بگویم ماه ، صدام ذوب شود توی نگاش بگویم سیاه ...
بروم کتاب هاش را روی شانه هام ببندم ببرم وسط حیاط
یادم بیاید گفت زنگ بزن بخوانم ، گفتم صدات ، گفت تو هیچ نگو من می خوانم ، بروم وسط حیاط زنگ بزنم ، سلام نگویم ، بخواند ، صداش بپیچد توی تمام حیاط بماند بازگشت، سایه ، آفتاب ، حالم از صداش آشوب شود
بروم بیایم کتاب هاش را کوه کنم وسط حیاط ،
خودش بگوید : تمامی ندارد این کتاب ها ، خودت را خسته می کنی ، بیا ، بیا لالا !
بگوید لالا ، بروم ، بیایم وسط حیاط کتاب ها را نگاه کنم یاد کتاب فروشیش بیافتم و کتاب هاش ، یاد برگ های پاییزی ِ پر ازدحام کوچه ی کنار کتاب فروشی ، راه بروم تنها ، ببیند مشتری نیست ، بیاید دنبالم روی برگ ها خش خش راه برویم برگردیم لای کتاب ها بنشاندم ، کتاب دستم بدهد ، من مثلا بخوانم ، با مشتری هاش گپ بزند ، بخندد ، من مثلا بخوانم با حواس پرت ، زیر چشمی نگاهش کنم ، نگام بترکد ...
بروم بیایم ، کتاب ها را از زیر دستش بیرون بکشم دستم را بگیرد ، ببوسمش ، نگاهش کنم ، کتاب ها را که از زیر دستش کشیده ام بردارم ببرم توی حیاط کوه کنم ، نگاهشان کنم ، سیگار بعدی را روشن کند ، خودش بگوید : این کتاب ها توی دل من هم جا خوش کرده اند ، تمامی ندارند ، کوهشان کردی آنجا توی حیاط ، با کوه دل من چه می کنی لی لی ؟! ها !
نگاهش کنم ، بلندبلند بخندم ، دلش را از توی حیاط ببوسم بگویم توش را از سنگ پر می کنیم تا هم خیال تو راحت شود هم خیال من ، بخندد ، فحش بدهد ، خودش بگوید : به تخمم ، برو و بیا و آنقدر نگاه کن که خسته شوی !نگاهش کنم ، کتاب ها را وسط حیاط کوه کنم .
بیایم توی خیالم از حیاط کوهی ِ کتاب بیرون ، تکیه تکیه دیوار نگاه کنم به آنجا ، به دور ، به سالها که نیامده اند ، بعد ببینم گره ها مانده اند ، حلقه ها قفل شده اند ، توی چشم هام توی صدام ، بعد بفهمم این گره ها اشکم می کنند ، بگویم به خودم ، عین سنگ جلوی راه رودخانه ،روان آب می رسد به گره های سنگی پرتاب می شود ،گره ها توی آب می ترکند عین نیروگاه هسته ای انگار ، به خودم می گویم ، گره ها با شکافهاشان پوست هاشان می ترکد عفونتشان می پاشد توی رودخانه ، توی آب ، جاری می شوند ، می شوند آب ، آب رود ، رود می شود عفونت آب ،
وقت جریان تو توی اتاق پشت میز نشسته ای ، آب روان می شود تا پایین تا توی حیاط کوهی کتاب ، می روم ، می آیم ، کتاب ها روی کتف هام ،
صدای آب می دهی ، نانا ، خودش می گوید ، حیاط لای آب ، کتاب توی آب ، آب عفونی ،
کتف هات شره می کنند نانا ، صداشان در آمده ، بیا ، بیا آب ، بیا رود ، خودش می گوید ،
می آید توی حیاط نگاه می کند به رود ، می خندد بلند بلند ، می نشیند می نوشد عفونت آب ، می نشاندم ، می نوشاندم آب عفونی ، نگاش می کنم اشکم می گیرد ، گره گره ، می خندد ،
از ساقه هات ، از ریشه هات ، از برگ هات ، گذشته ، نگذشته افتاده ام ، خودش می گوید ،
گره ها می مانند ، نگاش می کنم ، توی کتاب ها می گویم ، گذشته ، نگذشته ، پس این گره ها گذشته اشان کجا که نگذشتنشان نمی گذاری ، پچپچه توی گوش کتاب ها : پس این گره ها ...
به درک ، از خیال می روم ، می آیم ، کتاب ها کاش می شد این وسط درختشان کنم ، خاکستر درخت ، توی صدای سیمانی
دوباره آرام سیگار می گیرد ، پشت به کتاب ها ، قدم می گیرد ، زمزمه می گیرد : نی نی
می روم ، می آیم ، کاغذهاش مانده اند ، کتاب ها شده اند حالا کوه ،
می روم کاغذهاش را با باد بر می دارم می کنم سنجاق به چشم هاش ، دست هاش ، زانوهاش ، کتف هاش ، موهاش ، صداش ، کاغذ ها توی باد ِ لای کوه کتاب ها تاب می خورند ، بخندد ، خوشش بیاید انگار ، شور بگیردش ، ضرب بگیرد با باد بگوید بیا جانا ، تا رقص با سپیدی کاغذ در باد ، خودش بگوید ، توی چشم هاش بخندم ، داد بزنم : درخت ،
بروم دست هاش را سر مست بگیرم بیاوررمش وسط حیاط لای کوه کتاب ها ، نشانش دهم ، نگاه کند ، تا بالا ، تا ارتفاع ، بر گردد توی کاغذ ها ، درختِ در باد کاغذ ، من ، خودش بگوید ،

می گویم آتش ، داغ ، می گویم لای باد بسوزد تا خاکستر سیمانی ؟
برگ های بادی کاغذیش را دست بکشم ، ببوسم ، لب بکشم ، ته سیگارش را از لای لب هاش بگیرم ، بردارم ، آویز گردنش ، گر بگیرد ،
گر بگیرد ، بسوزد بشود درخت آتش ، بچرخد دور کوه ، کوه کتابی ، کتاب هاش عین درخت بسوزد ، می سوزد ، خودش می گوید ، می سوزد می سوزد ، خودش لای کوه می سوزد ، مردمک چشم هام بشود آتش ، شراره شراره نگاش کنم ، می سوزد ، می گوید سوز سوز
می سوزد ، تمام می شود انگار ، برگ های کاغذی بادیش می ریزند ، لای کتاب هاش می شود خاکستر
می شود درخت خاکستر با بوی سوخته ی باله ی ماهی ، دهان ماهی ،
صداش می ماند ، سوخته ، خاکسترش می ماند ، لای کوه سوخته ، می کشم به تنم ، می بلعم
می شوم مار با خاکستر ، که پوست می اندازم ؟
تمام می شود نام ، توی چنبر مار ، خفه ، بی نفس ، خودش می گوید؟
تمام می شود ، نام ، تمام .




و از دست نیز پوستی می ماند
پوستی
از سایه بر صفحه ای که می ماند یا نمی ماند

دشت را بُر می زنم
شست بَر تُک ِ زبان
سبابه ام می خارد

خم می شوم روی پوست های تُهی
مارها کجا رفته اند

ترس امضا کرده دست ها را
دسته ها سایه می کشند
تخم ها در سکوت می خندند
می رمد دست از نوشتن از خواندن دشت *



* زَبور ِ مارانمار / حسین شرنگ

بهمن مرگ و اسفند مه / 85

می تاز
حرامی زیبای من
می تاز
که من آسیمه سر غلتاده شتاب حمازه وحشی تو ام
غارتگر غرور بلند من
می تاز
که این منم آویخته کمند گیسوباف ابریشمینت
بر خار بوته های کویری تو
در خفتمان بازوانت به تنگنایم گرچه سرگشته ام به وسعت تنهایی*


این دردِ سر دست به سر نمی شود


مردک می آید زیر پنجره ، نمی ایستد ، راه می رود ، نی می زند ، از دور شدن صداش می فهمم که نمی ایستد که پا می کشد و قدم می کُشد و نی می زند ،
خواب و بیدارم ، توی تختم کنار پنجره ، لای کرختی و خنکی ِ دم صبح ، مردک می آید که نه ، صدای نی اش می آید ، من گمان می کنم خوابم ، توی تخت لای پتو می غلتم ، دست می کشم روی سینه هام، لای موهام ، بالش می گذارم بین ران هام ، لای پنجره را باز می کنم ، باد دم صبح با صدای نی می آید تو لای خواب من می غلتد و پتو ، لختم و چشم هام نیمه باز بسته ، نمی بینمش پشت پنجره که پاهای سنگینش را پشت صدای نی می کشد ، گمان می کنم خوابم ، توی خوابم مردی نی می زند ، نی می زند که کلافه شوم از خواب بپرم ، باز گردم به تمام چیز های خسته ، تمام کس های خسته ، به خود خسته، نمی پرم از خواب اما ، کلافه از عمق می کشدم بیرون صدای نی ، دست می کشم روی موهام ، نفس می کشم توی هوای خنک اول صبح ...
آرام اما می خوابم ، نمی بینمش مردک را ، صدای نی است که می شنوم ، بیدارم اما ؟ یا خواب ؟ توی عمق ؟ نمی دانم !
لبه ی تخت می نشینم ، دست می کشم به پنجره به چشم هام ، یادم می آید صدای نی ، نمی فهمم خواب بوده ام یا بیدار ، توی خواب شنیده امش یا بیدار ، مردک یا زن ِ سیاه ...


از چادر های سیاهشان متنفر باشم انگار ، دست بر دار نیستند این سیاهه های روان سایه ،
باز پله ، پله ، پله و تا همیشه پله انگار ، زانو زانو و زانوان من ، خسته از تمام پله ها حتی برقیشان، پله ها را شمرده نشمرده بالا که می روم چشم هام سیاهی می رود سرم گیجه نمی بینم کجا تمام می شوند و کجا شروع ، می شوند سیاهه های سایه ایی چادرهای سیاه زنان سیاه که متنفرم ازشان انگار.

طولانیی راه که می روم ، انگشت هام ، کف هام ، زانوهام ، نفسم که خسته می شود ، پله ها دور و دورتر می شوند ، راهم کش می آید انگار ، خسته دلم می خواهد همان وسط راه لای آدم ها و ماشین ها بنشینم و خیره خیره به صدا نگاه کنم و خوابم ببرد با باد تا یاد تا دوباره ی سحر که خستگی از رگ هام بیرون زده باشد مثل فواره ،
راهم که کش می آید که دور می شوم خسته که نا نمی ماند برای زانو ها برای چشم هام سیاه سیاه برای سرم گیجه گیجه ، جماعت زنان سیاه با چادرهای سیاه سد راهم که می شوند دلم خوش می شود انگار، روبروم چیزی جز سیاهی نیست ، پله ها نیستند ، راه های دور کش آمده محوند ، من می مانم و سیاهی ِ روان سایه های اسیر زنان سیاه توی براقی چادرها ، پشت سرشان که راه می روم باد می زند لای چادرهاشان ، برامدگی های تنشان می شود مثل ماه پشت ابر توی شب سیاه ، تصورشان می کنی که دست می کشی به ماه ...
مثل شب توی سیاهشان غرق می شوم ، یادم از راه و پله ها دور می شود می رود می نشیند تا باد در سیاه ، عین دریای توی شب که سایه بر نمی دارد ،
پلک می زنم ، راه تمام شده و پله ها نابود و نیستی ِ چادرهای سیاه ، یاد که باشد و صدا توی سیاهی ِ شب ِ چادرهای هم خواب ِ با ماه خسته که نمی شوم ، انزجار سیاه چادرهای سیاه که توی راه محوم کرده اند و برداشته اند و برده اندم به ناکجای هر کجا ، لای خاک زوایای پله ها می خشکد انگار .



تابش خورشیدی چشمانت
نگاهم را به سیاهی می کشاند
و چشمانم را به انفجار
حفره قلبم گل میخ سینه ات را چنان تنگ می فشارد تا در هر تپش
شکنجه مرگ را در یابد
در پهنه جاودانگیش
آنگاه در نمی یابم چیزی جز به تو نگریستن و تنها تو را اندیشیدن*

*منوچهر شیبانی




تیر سیاه می کشم لای زه ماه