مرتضی گفت: آره... مثل این که بله... من کشتمش... همینطوری... چطور بگم؟... یه دفه دیدم نعشش روی دستهای منه!


بیژن نجدی/ یوزپلنگانی که با من دویده اند




تنهام سهیل ، ببین ، پاچه می گیرم ، مادر می گوید ، مثل سگ ، نمی گویمش دلاله نیست ، نمی گویمش هی می گردم دنبال نام ، که هی نفرین کنمشان ، که هی نا سزا ، که هی داد ، که هی فریاد رویشان بالا بیاورم ، زانو ، زانو ، زخم زانوش ، بگویم ، زخم زانوش ، که هی نفرینشان کنم این دم بهاری ، نمی گویم سهیل ، نمیدانم ، نمی گویم که نمی دانم نام کیست که حالم را می آشوبد ، می گویم زخم زانوش ، می گویم جوهر ، چه بگویم سهیل ؟ بگویم لعنت به شما آقا ، بگویم لعنت به شما خانم ، ها ؟ به گویم لعنت به تمام نام ها ، که زخم زانوش ، برش داشتید ، زخم زانوش را کادو پیچ ، هی به هم هدیه دادید مثل سلام که من بیاشوبم ، ها سهیل ، بگویم نفرین به تو سهیل ، به تو که انگشت هاش را ، لرز انگشت هاش را گرفتی بردی ، ریختی توی هزار خط کاغذ سفید که از توش عین حباب دلاله بزند بیرون که اینطور دلم را ریش کند ، نمی گویم ، نمی گویم لعنت به دلاله ، دلاله که تلخ ، دلاله که کنج زانوش زخم ، دلاله که کریستال چشم هاش نگاه نگاه ، نمی گویم سهیل ، حالم به هم می زنی را نمی گویم ، می گویم بیا برویم ، برویم دست دلاله را بگیریم ، موهاش را بپیچیم لای این باران بهاری ِ دم صبح ، لرزش بگیرد ، دلم سیگار بخواهد ، تو بروی براش جوهر بیاوری ، من نگاش کنم ، سهیل نگاش کند ، تو لرز دست های دلاله را بریزی توی تن من ، توی ریسه های سهیل ، من غش ، سیگار غش ، توی دود ، سهیل سرفه ، دلاله نیست ، دلاله نمی آید ، دلاله کور ، دلاله کر ، دلاله این شب ها کجاست که هی سر کوبیدنم را توی دیوار صدا کند ، که هی اشک هام را بلیسد خیس خیس ، لابد رفته سفر ، رفته جایی استراحت کند ، رفته دور ، سهیل می گوید ، دور ، نمی دهیش ، نمی دهندش ، دلاله ندارد ، دلاله نداردش ، دلاله هست ، تویش اما خالیست انگار ، بوش ، صداش هست ، توی دلاله ، توی سیاهیش ، توی این عق دم بهار ، توی دلاله خالیست انگار اما ، خوابش هست ، وقت خواب هست ، هستش هست ، نیستش هست ، تویش خالیست اما ، پوست است انگار ، استخوان ندارد ، جمجمه ندارد ، که هی فشار بدهی شقیقه هاش را ، که هی چشم هاش را ببندد ، که هی آرام ، آرام ، آرام


می گویم سهیل ، می خواهم بروم ، بروم جایی این دور و اطراف ، بروم هرجا ، بروم روستا ، توی مه ، توی باران ، توی رود ، گم و گور شوم جایی ، نباشم ، نبینم ، عین رها ، عین صدا ، نباشم سهیل ، نباشد چشم هاش ، دست هاش ، نباشد دلاله لای ریگ ، لای آب ، گر نگیرم ،
گر می گیرم سنگ باشد ، دستی نباشد ، سنگ باشد ، سنگ که خرد کند ، که لاشه له کند ، لرزش ببینم ، گر بگیرم ، سنگ توی دست هام ، چشم هام صخره ، اشک هام رود ، دلاله لرز ، سنگ توی لرز دلاله ، می ترسد دلاله ؟ می ترسی دلاله ؟ از لاشخور ؟ ، بکوبم ، توی صدای دلاله ، توی کریستال چشم هاش ، توی سردی دریچش ، بکوبم سنگ تا له ، تا لاشه ، تا خونش که می پاشد توی رود ، اشک هام خون ، دست هاش بی حس ، سرد ، بلندشان کنم ، بیفتند ، دریچش خیس ، بوش بکشم ، بوی ماهی ، توی رود ، سرش له ، چشم هاش خرد ، نباشد که خیره که سرد نگام کند ، مرده ؟ سهیل ، گریه ، سهیل گریه ، دلاله مرده ، سنگ خون توی رود ، تراشه لای لاشه ی دلاله ، لعنت به مه ، به روستا ، به هرجا ، به نام ، به
صدا ، به رود ، به سنگ ، به لاشخور

دلاله نیست ، تویش خالیست ، تویش سنگریزه ، تویم فریاد ، تویم درد ، تویم خرده ، تویم تیغ ، تویم تیز ، خیسی بر نمی دارد باران ، بگویم سیگار ، دلم سیگار ، دلم دود توی صورتم ، دود توی لرز ، دود توی لاشه ی دلاله ،


صدام دق کند سهیل ، صداش نیست ، صداش توی صدات ، دلاله مرده ، تویش خالی ، صدات مرده ، تویش صداش نیست ، مثل این بهار ، بهار مرگ ، که آمد و تو یش ، توی بویش ، توی ولوله اش ، تو نیامدی ، تو نبودی، من مردم ، مثل دلاله ، مثل سنگ ، مثل سگ که هی پاچه بگیرم ، نگویم که هی بهانه ، که هی تو ، نگویم که هی زوزه ، که هی ناله ، که هی تو ، تو توی نیستی ، توی باد که آمد و نیامدی ، که ماندی ، لای لاشه ی دلاله ، توی ریسه ی سهیل ، که ماندی ، که دور ، که هی جان کندنم را به رخ دلاله ، به رخ سهیل ، به رخ نمی دانم کنام نام ، کدام حرف بکشی ، که هی برج بکشی توی هرچه دیوار نگام ، که من هی بمیرم ، که هی خونم بپاشد به برج ، نرسد به بالای برج ، به ناقوس برج ، به توی دریا ، به آه دریا ، سیاه سیاه کمان بگیری از ماه ، ماه توی آب ، ماه بی ماهی ، دلاله مرده ، دلاله تویش خالی ، رد خونش دیوار برج ، ناقوس برج ، شیهه ی دریا ، فغان دریا ، آبیش بی صدا ، رگ هاش ملتهب ، چشم هام توی انتظار ، توی کرختی ، توی صبر ، توی دست هاش که بیاید از بالای برج بالا ، بپیچد لای ناقوس ، لرزش عین صدا ، توی دریا ، دریا بشود آوا ، بشود حزن ، بشود سیاه ، بشود گریه ، بشوم اشک دریا ،

می ترکد ، جان دیوار زیر رگ های دلاله ، لعنت به شما آقا ، لعنت به شما خانم ، لعنت به هرچه کلاغ ، سیاه سیاه ، ربود کریستال چشم هاش




آبها
راز بزرگ ما
و تو در گلوي آب
خفته مي ميري


بهرام اردبیلی





یک فروردین هشتاد و شش
اشک واره ، / کاهیدن دز
/









1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
اگه یه نویسنده ی معاصر وجود داشت، همین بیژن نجدی بودی و بس