برای دو شب ِ پیش
به خودم و کلافگی شبانه



من که کاری نکرده ام ، تنها از میان این همه تنگ بندها به آنکه دوستش داشته ام گفته ام پوستم را بتراشد و نثار شبانی گرداند که شب ها زیر صدای شاعر تنها ، ذکر تاریک می خواند و توی افکارش با بوی تن کارمن کولی می رقصد .
نام ها را یکی یکی که بخواهم ذکر گونه به تسبیح شماره بکشم یادم نمی ماند جز نامی که خودم و حسرت سالهای پشت سر گذاشته ی فراموش شده که نه هجوم خاطره ای و نه قه خنده های کودکانه !این رسم ها ، نداشتن این رسم ها ، خاطره ها ، افسوس ها که من و پای شکسته ی پدر و گاراژی که هیچ گاه پایانی نداشت و پنجره ای تاریک تا صبح ترس من و هیچ !
گاهی چه بی اندازه می طلبم که یادهام را آه کنم و فریاد بزنم که حسرت را و اندوه را و خاطره را و اعتراف را و لبخند را
هیچ نمانده باشد انگار ، مریض باشم یا گریخته باشم از هر آنچه که روزگاری پر گردانیده بود حدقه ی چشم هام را
حالا حتی خالی کردن این حفره های به گود نشسته یادی به یادم از یارا ، سالها زنده نمی کند
یا هیچ شده ام یا می گرخم یا ترس می شوم و یا زور بالای سرم
خود زورم توی چشم هام انگشت می کنم انگار روی صندلی نشسته ام و به زور تفتیش و شکنجه اعتراف می کشم
این ابهام و این خلا سر و ته ندارد ، جاده است ، می رود ، می آید ، می فرساید و می فرسایشد ، رنج من از من است یا ازین واخوردگی و بیهودگی یا تعلیق روانم توی فضای بی من ، نمی دانم .

نامه ها را دوست داشته ام ، هنوز که هنوز است نامه رسان زنگ ها را که ، می دوم با عجله رد دستهاش را می گیرم و انتظار بیهوده برای نامه از هیچکسی که نام توی ذهنم بر نمی دارد و من نمی شناسمش و تمام اینها را از بر کرده باز بی قرار
از این سطوح ظلمانی فراتر نتوانم انگار ، اما همه چیز توی من سرخید ه سربیده و این سرب سرد داغ و مذاب نمی شود چرا و کاش سیال مذاب توی من می جوشید و مه آلودگیم را از هم می پاشید
شکستنم انگار بی فایده نباشد ، اما آلت شکستنم از رسم ریخته یا شاید من سیال از درون منجمد از حجم و ضلع و بعد بریده ام ، تویم اما انجماد سرب سخت بیداد می کند ، این دیوارها نمی ریزند از هم چگونه و سیالیت بیرونم را نمی گیرند چگونه که من ذره ام غبارم توی فضای خلا انگار ، که کاش این فضا محور بر می داشت و هوا می بلعیدم و ازین انسداد جلبکی بیرون می جهیدم .
استیصال و درماندگی ، خالیه خاطره و اعتراف و در دو زدن و له له فریادی که نه پسش را می دانی نه تویش و نه پیشش
گاهی به خودت شک می کنی این خلا این انجماد و این سیالیت _ از کجا چنین بی کرانه هجوم فریادی می بخشدت که سر می خورد و ذره تکه می شود و تو زیر میکروسکوپ تجزیه ات هیچ سر در نمی آری نه چشمی هست ، نه دستی ، نه مغزی ، نه کهربایی که قطب دیگرت و نه _
انگشت به خودت می زنی گمان می کنی مثل کیسه ی آب گرم باید فرو شود توی تنت و بر که می داریش ارجا به قبل
اما انگار مثل حباب می ترکی ! یاد دریا توی شب و ترسش می افتی و یاد خودی که از پس ذهنش که خالیست بر نمی آیی ، دلت انگار پایان بخواهد و آغازی، نوشتن بخواهد و خواندنی ، اما این خالی ِ هیچ، رنج ِ زل ِ نگاه می دهدت و کرختی و تخت
گاهی گمان جیغ کلاغی بالای سرت جای ماه مسرورت کند انگار دوان دوان چیزی ، رخی ، دستی یا قلمی اما دیوار و سر تو و نوک و ماهر کلاغ ، رباینده چشم هات ، نمی دانم.

پسرچه های سیاه ، توی این سرمای سیاه ، لای این دودهای سیاه چهارراه ها با دست های سیاه و کتاب های سیاه ، خنده های سیاه و بد و بیراه های سیاه ، می رقصند و مظلومیت سیاه نثار عابران سیاه می کنند
به یاد می آری که این پسرچه ها اینچنین نفس هات را متعفن نمی کرده اند پیش از این ، دست می کشی به ابروهات به شقیقه هات
کاش تمام این چهارراه ها ، ایستگاه مترو بود و تو بی هوا این پسرچه ها را زیر تشنج این ترن ها هول می دادی تا خونشان بپاشد توی صورت قربانیت که فدایی ِ تو شوند و تو از سوت ملتهبش دیوانه شوی و انگشتهات را بجوی و هیچ کس نماند و نیاید که این جنازه های لهیده ی دلمه بسته ی خون را تشییع کند و تو بمانی و اشک های کهنه و استیصال رهایی از این انجماد و کتاب های سیاه لای دستان سیاه قلم نگرفته شان