حرفی سر ِ زبانم بود

می گفتم

دهانم آوار می شد

نمی گفتم

زبانم از یاد می رفت

هنوز در شعرم

می نالد از غروب ِ غاری

پیش از اختراع ِ نوشتن

می نویسم

و می دانم که دانه های سیاه

سبز می شوند

و بین ِ دست ها و گلوها

*با صدای ِ پرندگان بسیارکتابی باز می شود




می گویم بروم خانه اش ، وسط حیاط ، کتاب هاش را تپه کنم ، وسط حیاط نگاهم کند خیره خیره ، نگاهش کنم داغ داغ ، توی چشم هاش که خالیست ، خودش می گوید ، که کرم و جمجمه افتاده ، خودش می گوید ، که تاریک که سیاه که عفونت که خودش می گوید ،
نگاه کنم توی چشم هاش که ماه
کتاب هاش را بغل کنم ، بردارم بریزم وسط حیاط
خودش بگوید : چه می کنی لیلی ؟! نگاهش کنم ، ببرم کتاب هاش را مثل رود روان کنم وسط حیاط
خودش بگوید : سیگارم رو تمام کنم بیا . بازی بسه !
بروم ، بیایم ، شب باشد ، ماه باشد ، باران باشد ، سایه باشد ، قلمش باشد ، خون و کلامش باشد ، دندان نداشته اش باشد ، صدایش باشد ، کاغذهاش در باد ِ همیشه ی دستهاش باشد ، بروم ، بیایم کتاب هاش را بریزم وسط حیاط .
خودش بگوید : نگاه می کنم تا کی ای که خسته شوی .
من یاد موزه بیافتم و تابلوی مگریت ، یاد براک ببیفتم و پلاک ، یاد سن خالی تیاتر و دستهاش ، یاد کوله و کتاب ، آب ، یاد قهوه و تلخ ، یاد شکار و پاکت ، حالم از شعر و قهوه به هم بخورد از موزه و انقلاب حتی !
بروم ، بیایم ، کتاب ها را بیاورم ، تپه کنم وسط حیاط با چشم های سیاه خالیش توی دود سیگار نگاهم کند .
خودش بگوید ، بگوید توی دود تنم کش می آید ، بلند می شود قاطی این گیجه ی هی آمدن و رفتنت ، مثل درخت پر شاخ می شود ، چشم هام پر ریشه ، من نگاهش کنم ، بوسه ای توی دود برایش فوت کنم مثل تف هایی که توی تمام خیابان های تهران انداخته خودش می گوید . بعد بروم ، بیایم ، کتاب ها را وسط حیاط ...
چشم هاش توی نگام بسوزد ، بروم وسط حیاط کتاب ها را نگاه کنم ، بیایم بگویم به درک ...
بگوید سیگار تمام شد لالای ، بیا . بگوید پنجره ، ابر ، دریا ، درخت .
بخواهم بگویم ماه ، صدام ذوب شود توی نگاش بگویم سیاه ...
بروم کتاب هاش را روی شانه هام ببندم ببرم وسط حیاط
یادم بیاید گفت زنگ بزن بخوانم ، گفتم صدات ، گفت تو هیچ نگو من می خوانم ، بروم وسط حیاط زنگ بزنم ، سلام نگویم ، بخواند ، صداش بپیچد توی تمام حیاط بماند بازگشت، سایه ، آفتاب ، حالم از صداش آشوب شود
بروم بیایم کتاب هاش را کوه کنم وسط حیاط ،
خودش بگوید : تمامی ندارد این کتاب ها ، خودت را خسته می کنی ، بیا ، بیا لالا !
بگوید لالا ، بروم ، بیایم وسط حیاط کتاب ها را نگاه کنم یاد کتاب فروشیش بیافتم و کتاب هاش ، یاد برگ های پاییزی ِ پر ازدحام کوچه ی کنار کتاب فروشی ، راه بروم تنها ، ببیند مشتری نیست ، بیاید دنبالم روی برگ ها خش خش راه برویم برگردیم لای کتاب ها بنشاندم ، کتاب دستم بدهد ، من مثلا بخوانم ، با مشتری هاش گپ بزند ، بخندد ، من مثلا بخوانم با حواس پرت ، زیر چشمی نگاهش کنم ، نگام بترکد ...
بروم بیایم ، کتاب ها را از زیر دستش بیرون بکشم دستم را بگیرد ، ببوسمش ، نگاهش کنم ، کتاب ها را که از زیر دستش کشیده ام بردارم ببرم توی حیاط کوه کنم ، نگاهشان کنم ، سیگار بعدی را روشن کند ، خودش بگوید : این کتاب ها توی دل من هم جا خوش کرده اند ، تمامی ندارند ، کوهشان کردی آنجا توی حیاط ، با کوه دل من چه می کنی لی لی ؟! ها !
نگاهش کنم ، بلندبلند بخندم ، دلش را از توی حیاط ببوسم بگویم توش را از سنگ پر می کنیم تا هم خیال تو راحت شود هم خیال من ، بخندد ، فحش بدهد ، خودش بگوید : به تخمم ، برو و بیا و آنقدر نگاه کن که خسته شوی !نگاهش کنم ، کتاب ها را وسط حیاط کوه کنم .
بیایم توی خیالم از حیاط کوهی ِ کتاب بیرون ، تکیه تکیه دیوار نگاه کنم به آنجا ، به دور ، به سالها که نیامده اند ، بعد ببینم گره ها مانده اند ، حلقه ها قفل شده اند ، توی چشم هام توی صدام ، بعد بفهمم این گره ها اشکم می کنند ، بگویم به خودم ، عین سنگ جلوی راه رودخانه ،روان آب می رسد به گره های سنگی پرتاب می شود ،گره ها توی آب می ترکند عین نیروگاه هسته ای انگار ، به خودم می گویم ، گره ها با شکافهاشان پوست هاشان می ترکد عفونتشان می پاشد توی رودخانه ، توی آب ، جاری می شوند ، می شوند آب ، آب رود ، رود می شود عفونت آب ،
وقت جریان تو توی اتاق پشت میز نشسته ای ، آب روان می شود تا پایین تا توی حیاط کوهی کتاب ، می روم ، می آیم ، کتاب ها روی کتف هام ،
صدای آب می دهی ، نانا ، خودش می گوید ، حیاط لای آب ، کتاب توی آب ، آب عفونی ،
کتف هات شره می کنند نانا ، صداشان در آمده ، بیا ، بیا آب ، بیا رود ، خودش می گوید ،
می آید توی حیاط نگاه می کند به رود ، می خندد بلند بلند ، می نشیند می نوشد عفونت آب ، می نشاندم ، می نوشاندم آب عفونی ، نگاش می کنم اشکم می گیرد ، گره گره ، می خندد ،
از ساقه هات ، از ریشه هات ، از برگ هات ، گذشته ، نگذشته افتاده ام ، خودش می گوید ،
گره ها می مانند ، نگاش می کنم ، توی کتاب ها می گویم ، گذشته ، نگذشته ، پس این گره ها گذشته اشان کجا که نگذشتنشان نمی گذاری ، پچپچه توی گوش کتاب ها : پس این گره ها ...
به درک ، از خیال می روم ، می آیم ، کتاب ها کاش می شد این وسط درختشان کنم ، خاکستر درخت ، توی صدای سیمانی
دوباره آرام سیگار می گیرد ، پشت به کتاب ها ، قدم می گیرد ، زمزمه می گیرد : نی نی
می روم ، می آیم ، کاغذهاش مانده اند ، کتاب ها شده اند حالا کوه ،
می روم کاغذهاش را با باد بر می دارم می کنم سنجاق به چشم هاش ، دست هاش ، زانوهاش ، کتف هاش ، موهاش ، صداش ، کاغذ ها توی باد ِ لای کوه کتاب ها تاب می خورند ، بخندد ، خوشش بیاید انگار ، شور بگیردش ، ضرب بگیرد با باد بگوید بیا جانا ، تا رقص با سپیدی کاغذ در باد ، خودش بگوید ، توی چشم هاش بخندم ، داد بزنم : درخت ،
بروم دست هاش را سر مست بگیرم بیاوررمش وسط حیاط لای کوه کتاب ها ، نشانش دهم ، نگاه کند ، تا بالا ، تا ارتفاع ، بر گردد توی کاغذ ها ، درختِ در باد کاغذ ، من ، خودش بگوید ،

می گویم آتش ، داغ ، می گویم لای باد بسوزد تا خاکستر سیمانی ؟
برگ های بادی کاغذیش را دست بکشم ، ببوسم ، لب بکشم ، ته سیگارش را از لای لب هاش بگیرم ، بردارم ، آویز گردنش ، گر بگیرد ،
گر بگیرد ، بسوزد بشود درخت آتش ، بچرخد دور کوه ، کوه کتابی ، کتاب هاش عین درخت بسوزد ، می سوزد ، خودش می گوید ، می سوزد می سوزد ، خودش لای کوه می سوزد ، مردمک چشم هام بشود آتش ، شراره شراره نگاش کنم ، می سوزد ، می گوید سوز سوز
می سوزد ، تمام می شود انگار ، برگ های کاغذی بادیش می ریزند ، لای کتاب هاش می شود خاکستر
می شود درخت خاکستر با بوی سوخته ی باله ی ماهی ، دهان ماهی ،
صداش می ماند ، سوخته ، خاکسترش می ماند ، لای کوه سوخته ، می کشم به تنم ، می بلعم
می شوم مار با خاکستر ، که پوست می اندازم ؟
تمام می شود نام ، توی چنبر مار ، خفه ، بی نفس ، خودش می گوید؟
تمام می شود ، نام ، تمام .




و از دست نیز پوستی می ماند
پوستی
از سایه بر صفحه ای که می ماند یا نمی ماند

دشت را بُر می زنم
شست بَر تُک ِ زبان
سبابه ام می خارد

خم می شوم روی پوست های تُهی
مارها کجا رفته اند

ترس امضا کرده دست ها را
دسته ها سایه می کشند
تخم ها در سکوت می خندند
می رمد دست از نوشتن از خواندن دشت *



* زَبور ِ مارانمار / حسین شرنگ

بهمن مرگ و اسفند مه / 85