تنها صدای کلنگ گورکنان است که باز هم نغمه ی حیات را به گوشم می خواند :
بیگانه می شوی ، آواره می شوی
صد ها هزار سال، در سنگلاخ ها، گمگشته می دوی
تا بی ریا شوی ، تا آشنا شوی
اکنون فغان بکش ای پرنده ی هرزه گرد
گورها را برایت آماده کرده ام .
ای تصویر درست واقعیت های زمان
در انبوه زبانه های آتش ، گفتار پلید خود را آغاز کن .

غلامحسین غریب







Pure Poison

" کار کردن برایم مدام دشوارتر می شود . کار کردن یک اصطلاح کلی است . مقصودم اینست که نوشتن برایم مدام دشوارتر می شود . خب تمام عمرم را صرف نوشتن کرده ام ، و حالا کارم تمام است . اما به هیچ وجه تهی نشده ام . در قید هستم . چیزهایی که برای تعریف کردن دارم ، چنان درد آور و غم انگیز هستند که به نظرم می رسد برای بازگو کردنشان باید غیر ممکن ها را ممکن کنم . سوالی که رنجم می دهد اینست که این کار چه فایده ای دارد . اما ننوشتنم هم ناگوارتر از نوشتنم است . من هرچه را که لازم دارم ، دارم ، اما دیگر هدفی ندارم . "*


توی این حرف های " یونسکو " که می پلکم
یاد روزهای آخر اسفند گلوگیر می شود ، کندن می شود ، کندن جان ، کندن نام ، کندن یاد ، کندن مرده فلس ها ، پوست های ریخته ، کندن کام ، کام ، جام ، جان ...
تلخکامی ، ترشی ته گلو ، یکسال بزاق تهوع ، ثانیه ثانیه تهوع ، ویار ، این اعداد خوابیده توی انگشت هام ، آلوده تر از بعد زمانی سال های پیشین ، بیست سال ِ سفلیسی طاعونی ، سرما پا به پام می آید اما .
گلوگیر می شود ، کلی نام ، کلی واژه ، کلی یاد ، مرض می شود ، دلت نمی خواهد بتکانی و می خواهد ، بین است ، بعد بر می دارد و بر نمی دارد ، فهم و نا فهمی هم دارد انگار ، زیبیدن می خواهد و نمی خواهد ، کس و ناکس ...
خیال می کنی ، ماهی های سیاه را از توی تشت های کنار خیابان از بین ماهی های قرمز ، دلت می خواهد جدا کنی ، توی مشتت فشار دهی آنقدر ، تا له ، تا نباشند ؟ تا انگشت هات را که باز می کنی ، نبینیشان ، نداشته باشی .
زخمت لسم . ل سم . سم Le


"هر از چند گاه در ترس هایم غرق می شوم . الکل می تواند مرا از آن برهاند ، گرچه تنها برای مدتی بس کوتاه و برای اینکه فاجعه ی همه جا گیر را با شدتی بیشتر در برابرم قرار دهد . دوستم " ث " می گوید که زندگی یک کابوس است ، کریه و پوچ : تولد و مرگ ، حمام های خون و قتل عام ها ، فاجعه های زمین شناسی و کیهانی ، زورگویی و سفاکی ، بازداشت ها و استثمار ، این ها همه را از مدت ها پیش می شناسیم . نبایستی این وضع را که از هزاران سال پیش به ما تحمیل شده ، به سادگی می پذیرفتیم . بشریت اما ، که با گذشت زمان مدام بیشتر از غیر ممکن بودن کلی حیات آگاه می شود ، مگر نباید خودش را به دست خویش نابود کند ؟ حتی اگر آدم زندگی آرامی را هم بگذراند ، مگر پیری چیز غیر قابل قبولی نیست ؟ وقتی "ث" اطمینان می دهد که این ها همه یک کابوس هستند ، حرف دلش را می زند . او یک دانشمند است ، یک هوشمند برون نگر . او تمام نظریاتش را از روی خرد و پس از تعمق کردن بیان می کند . بدون اینکه اثباتشان کند . من اما برعکس بیش از آنکه صاحب نظریه ای باشم ، احساس می کنم . و احساسم مدام عمیق تر می شود . برای " ث" همه چیز بیان شدنی است و خودش هم یکبار گفته چنان به زندگی ادامه می دهد که گویی چیزی وجود نداشته . برای من زندگی نگفتنی است . کلماتی که بر زبان می آورم ساده و پوچ هستند و نمی توانند این هراس عمیق و اصیل را بازگو کنند . من از بیان عاجزم ."*


توی این حرف های یونسکو که می پلکم ، بوی ماهی ، ماهی های سفلیسی ِ سیاه سه دم ثانیه ای ، دم هاشان عقربه ، نگاشان می کنی ، جان کندن است ، پوست کندن است ، مرضشان چیست ؟ مرضش چیست که سفلیس گرفته که هی یاد ِ دلاله می کند که هی بوی ماهی دم بهار سفلیسی زیر بینیش حالش را می گاید ، زخمش مریض ، عقربه های سرخ ، دم دم می دماند توی پولک هاشان ، آب های سفلیسی ِ بوی ِ ماهی ، حباب تویشان ، لوله ، لوله ی دم ، لوله ی مرگ ، به خیالش شش هاش ، حباب ها توی شش هاش بهانه می گیرند ، حنجرش می شود پر از ماهی ، ماهی های سیاه سه دم سفلیسی ، روی فلس هاشان نوشته بهار ، لوله ی مرگ ، حباب مرگ ، دم مرگ ، دلاله حرف های یونسکو را دوست ندارد ، نه که ندارد ، نه ، می گوید غرقش نمی کند ، می گوید برویم کنار خیابان ، کنار این تشت ها با لوله های مرگ ، توری دستش بدهم بیاید ماهی های سفلیسی سیاه سه دم را بیندازد توی تور ، بپرند بالا ، پایین ، نگاهشان کند ، ببیند حنجره ام ، ببیند نفسم توی حباب ها کم می آورد ، لوله ی مرگ ، بی جان رهایشان کند کنار خیابان ، جان کندنم را دوست دارد دلاله ، دل دادنم را به این سیاهه های ِ سفلیسی ِ سه دم ، دوست دارد ، دم هاشان را نه انگار ، فلس هاشان ، بوهاشان ، ویار من ، ویار مرگ دم بهار ، ویار مرگ بوی ِ سبز ، سرما پا به پای من می پاید ، دلاله بهاری نیست ، توی بهار زیر ران هام می خوابد ، می ماند آن قدر تا سرما ، تا برف که بیاید ، می کند از من ، مثل دلمه ی زخم ، جاش می ماند اما ، بوش می ماند اما ، صداش می پیچد توی ثانیه ، توی حباب ، توی این شب های سرد آخر اسفند که مرض که سفلیس ، که مرگ


"بشریت واقعا می خواهد خودش را نابود کند و از طرفی هم در واقع این را نمی خواهد . نیمی از این را می خواهد و نیمی از آن را . بدین ترتیب است که می توان جنگ ها ، بمباران ها و این واقعیت را که انسان ها ، مدام این یکی آن یکی و در نتیجه خود را آزار می دهند ، توجیه کرد . بشریت می خواهد ، بشریت نمی خواهد . اما ما همه می دانیم تمام آن چیزهایی را در اختیار داریم که لازم اند تا همه چیز به باد فنا داده شود . این حادثه روزی رخ خواهد داد ، از روی ندانم کاری ، ندانم کاری ای عاقلانه ، از روی اشتباه یا در یک لحظه ی نومیدی ِ محض . "*


توی این حرف های یونسکو که می پلکم ، توی بوی بهار که مثل بوی فلس ماهی سفلیسی ِ سیاه سه دم ، توی ثانیه ثانیش که جان کندن ، که قفس ِ نفس ، سهیل پیداش می شود با ریسه ، می گویم می دانم ، می دانم کتاب هاش را نمی خواند ، نمی داند نگهشان می دارد که چه ، نمی خواندشان که چه ، می دانم ؟ می گویم نمی خواند که از هوش برود ، می رود ؟ یا کام بگیرد ، می گیرد ؟ نمی خواهد ، نمی خواند ، وسوسه می خواهد ، دلهره ی هی ِ دودلی ، توی تردید ، بالای پیشانیش ، نگاش کند ، ورق هاش توی باد ، نگاش کند ، حدس بزند ؟ جمله هاش را ، فضاش را ، تویش تن دلاله را مجسم کند ، دست هاش را روی صداش ، روی کلمه ها ، انگار کور ؟ با انگشت هاش بنویسد سایه هاشان را روی دیوار ، انگار بخواهد کور ، تا لمس ، تا نوک انگشت هاش ، نمی خواند ، دیوانه ، دیوانه شود ؟ دیوانه ی کور ؟ یا یاد ، یاد ویرانگی ِ زن ِ سپید ،
تویش از دور می غلتد که نمی خواند ، می غلتاند خودش را توی فضاش ، میم اش را می گیرد از نامش ، هل می دهد آن تو ، لای واژه های کتاب ، میم کور ، لای باد واژه ها می خزد ، مثل انگشت هاش ، مستش می کند وسوسه ، لهیب ، تب بر می داردش، برج بلند واژه ، دور دور ، مارپیچ پله هاش ، صدای تصویر باد می خراماند صداش را لای واژه ها ، ورق هاش را نگاه نگاه ، سهیل می گوید قلقلکش نمی شود ؟ نمی داند ، میدانم که چیزیش می شود ، شبیه باد ، شبیه ولوله


"صبح ، مشقت بار است . هر روز صبح باید بر میل شدید به بلند نشدن فائق بیایم . چه بی حاصل است زندگی در میان انسان ها . امیدی هم نیست ؟ اگر کرم الهی اصولا وجود داشته باشد ، زیستن بدون آن کرم غلط است . آن ها چطور از پسش بر می آیند ؟ آن ها زندگی می کنند . چطور از پسش بر می آیند که زندگی کنند ؟ نزدیک بود بگویم چطور از پسش بر می آیند که بمیرند ؟ به هر حال چهره های شاد در اطرافم زیاد نیستند . اما آن ها دست کم کار می کنند ، در حالی که من می نویسم و از نا شکیبایی جان می کنم . آن کسی که کار می کند خوشحال است که شب ها می آید خانه و استراحت می کند . من بر عکس همیشه استراحت می کنم و آرامشی ندارم . بی حوصلگی مرا به زمین می چسباند ، از بام تا شام . با فراغت بال گهگاهی . برای آنکه به آن دست بیابم ، باید کاغذ سفید را پر کنم ، و نمی دانم که چه چیز را ترجیح می دهم : نوشتن را یا بی حوصلگی را . "*


توی این حرف های یونسکو که می پلکم ، سهیل ندا می دهد ماهی ِ بهاره ، دلاله به آشوب صدا می زند ماهی سیاه سفلیسی ِ سه دمه ،
ثانیه ، سهیل ثانیه ، دلاله ثانیه ، سرما پایاپای ، زهر خند دلاله جان کندن است سهیل ، ریسه ی تو نیست که ، جان کندن است ، عین این ویار دم مرگ ، عین این حباب ها ، لوله ها ، مرض است ، سفلیس که درمان ندارد که ، زخم نیست که تو هی به جاش نگاه کنی التیام ببینی ، رد ببینی ، بعد بشود خط یا چروکیدگی ِ پوست ، نه سهیل ، نیست ، سفلیس عین فاصله توی باد ، عین ولوله توی جان ، عین مته توی ذهن ، فرفره وار مثل فواره می پیچد، می پیچاند ، جانت می پیچد ، ذهنت می پیچد ، کریستال چشم هات را خرد می کند ، می رسی به آستانه ، مرز انزال انگار یا انفجار ، اما بازگشت مدام ، مدام ِ مدام ، که خط نمی شود که یاد نمی شود ، که التیام ندارد ،
راستش سهیل ، نمی دانم این ثانیه ثانیه ی پایانی چه به جانم ریخته که اینطور می لرزم ، نمی دانم مرضش چیست دلاله که اینطور می لرزاندم ، ترس برم می دارد ، دلم نمی خواهد تمام شود ، اعداد انگار جان می گیرند ، از توی تقویم ها می ریزند بیرون ، می پیچند دور کمر دلاله ، فشار می دهند مفصل هاش را ، تا بترکد ، نمی دانم ، می ترسم سهیل ، می ترسم ثانیه و بوی ماهی که تمام شود دلاله برود ، بمیرد جایی توی باد ، پیداش نشود ، دستمان بش نرسد که هی برای موهاش اشک بریزیم ، که هی برای استخوان هات دل بسوزاند و هی بگوید ماهی ِ سیاه سفلیسی می میرد توی گودال اعداد ، می ترسم سهیل ، می ترسم این سیاه چاله های زمانی برش دارند ببرند مچ هاش را ظریف ، پوستش را برف ، ببندند به قندیل های رسوبی ، رسوب طاعون ، آهک جزام ، ببندند ، خون سرد آبیش شره کند ، لب هاش کبود برود از رنگ ، رگ هاش با سنگریزه ی رود بیرون بزند ، بپژمرد ، می ترسم سهیل ، می ترسم رویای روسیه کابوس ماهیهاش را بردارد ببرد ، کار دستش بدهد ، سینه هاش را سوراخ کند ، می ترسم عین ماهی ِ توی تور از توی ِ ذهنم بپرد ، جان کندنش را ببینم کنار تشت ، جان دادنم را نبیند لای حباب ، لای لوله ، توی
ولوله ، ولوله ی ثانیه ، ولوله ی وسوسه ، لوله ی مرض ، ولوله ی کبود ، ویار مرگ دلاله



28 اسفند 85






" تنها ، در گورستانی بی اندازه بزرگ ، گردش کنان از میان قبرها می گذرم ، تنها ؟ نه ، " ر" دست مرا گرفته است . او زنی است نیرومند و شجاع . بدون او چه بر سرم میامد ؟ او نیرویش را از ضعف من می گیرد .
می توان این احساس در گورستان بودن را نتیجه ی افسردگی دانست . اما افسردگی حق دارد . یک آدم با "فکر " سالم ، خودش را گول می زند ، به آن فکر نمی کند ، به فراموشیش می سپارد ، از آ« آگاه نیست ...
من همیشه در چنین وضعی نیستم . اما اغلب هستم . به هر حال خلا ء پس زمینه ی واقعی ضمیر خودآگاه و نا خود آگاه من است ."
*



* " اوژن یونسکو "