می تاز
حرامی زیبای من
می تاز
که من آسیمه سر غلتاده شتاب حمازه وحشی تو ام
غارتگر غرور بلند من
می تاز
که این منم آویخته کمند گیسوباف ابریشمینت
بر خار بوته های کویری تو
در خفتمان بازوانت به تنگنایم گرچه سرگشته ام به وسعت تنهایی*


این دردِ سر دست به سر نمی شود


مردک می آید زیر پنجره ، نمی ایستد ، راه می رود ، نی می زند ، از دور شدن صداش می فهمم که نمی ایستد که پا می کشد و قدم می کُشد و نی می زند ،
خواب و بیدارم ، توی تختم کنار پنجره ، لای کرختی و خنکی ِ دم صبح ، مردک می آید که نه ، صدای نی اش می آید ، من گمان می کنم خوابم ، توی تخت لای پتو می غلتم ، دست می کشم روی سینه هام، لای موهام ، بالش می گذارم بین ران هام ، لای پنجره را باز می کنم ، باد دم صبح با صدای نی می آید تو لای خواب من می غلتد و پتو ، لختم و چشم هام نیمه باز بسته ، نمی بینمش پشت پنجره که پاهای سنگینش را پشت صدای نی می کشد ، گمان می کنم خوابم ، توی خوابم مردی نی می زند ، نی می زند که کلافه شوم از خواب بپرم ، باز گردم به تمام چیز های خسته ، تمام کس های خسته ، به خود خسته، نمی پرم از خواب اما ، کلافه از عمق می کشدم بیرون صدای نی ، دست می کشم روی موهام ، نفس می کشم توی هوای خنک اول صبح ...
آرام اما می خوابم ، نمی بینمش مردک را ، صدای نی است که می شنوم ، بیدارم اما ؟ یا خواب ؟ توی عمق ؟ نمی دانم !
لبه ی تخت می نشینم ، دست می کشم به پنجره به چشم هام ، یادم می آید صدای نی ، نمی فهمم خواب بوده ام یا بیدار ، توی خواب شنیده امش یا بیدار ، مردک یا زن ِ سیاه ...


از چادر های سیاهشان متنفر باشم انگار ، دست بر دار نیستند این سیاهه های روان سایه ،
باز پله ، پله ، پله و تا همیشه پله انگار ، زانو زانو و زانوان من ، خسته از تمام پله ها حتی برقیشان، پله ها را شمرده نشمرده بالا که می روم چشم هام سیاهی می رود سرم گیجه نمی بینم کجا تمام می شوند و کجا شروع ، می شوند سیاهه های سایه ایی چادرهای سیاه زنان سیاه که متنفرم ازشان انگار.

طولانیی راه که می روم ، انگشت هام ، کف هام ، زانوهام ، نفسم که خسته می شود ، پله ها دور و دورتر می شوند ، راهم کش می آید انگار ، خسته دلم می خواهد همان وسط راه لای آدم ها و ماشین ها بنشینم و خیره خیره به صدا نگاه کنم و خوابم ببرد با باد تا یاد تا دوباره ی سحر که خستگی از رگ هام بیرون زده باشد مثل فواره ،
راهم که کش می آید که دور می شوم خسته که نا نمی ماند برای زانو ها برای چشم هام سیاه سیاه برای سرم گیجه گیجه ، جماعت زنان سیاه با چادرهای سیاه سد راهم که می شوند دلم خوش می شود انگار، روبروم چیزی جز سیاهی نیست ، پله ها نیستند ، راه های دور کش آمده محوند ، من می مانم و سیاهی ِ روان سایه های اسیر زنان سیاه توی براقی چادرها ، پشت سرشان که راه می روم باد می زند لای چادرهاشان ، برامدگی های تنشان می شود مثل ماه پشت ابر توی شب سیاه ، تصورشان می کنی که دست می کشی به ماه ...
مثل شب توی سیاهشان غرق می شوم ، یادم از راه و پله ها دور می شود می رود می نشیند تا باد در سیاه ، عین دریای توی شب که سایه بر نمی دارد ،
پلک می زنم ، راه تمام شده و پله ها نابود و نیستی ِ چادرهای سیاه ، یاد که باشد و صدا توی سیاهی ِ شب ِ چادرهای هم خواب ِ با ماه خسته که نمی شوم ، انزجار سیاه چادرهای سیاه که توی راه محوم کرده اند و برداشته اند و برده اندم به ناکجای هر کجا ، لای خاک زوایای پله ها می خشکد انگار .



تابش خورشیدی چشمانت
نگاهم را به سیاهی می کشاند
و چشمانم را به انفجار
حفره قلبم گل میخ سینه ات را چنان تنگ می فشارد تا در هر تپش
شکنجه مرگ را در یابد
در پهنه جاودانگیش
آنگاه در نمی یابم چیزی جز به تو نگریستن و تنها تو را اندیشیدن*

*منوچهر شیبانی




تیر سیاه می کشم لای زه ماه


1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
منم از نی زن هایی که سالها نی میزنن بدون اینکه یه نغمه ی جدید یادبگیرن متنفرم. از لای آدم ها هم همین جور ، به محض اینکه بازش کنی ، بوی تاریکی همه جا رو پر می کنه