به یاسمین که ندانسته نمی دانم برایش می نویسم چرا ...


تمام این دردهای سینه ی تو ، توی کس من جمع شده که هرچه می گذرد بهتر که هیچ بد تر می شود و جالب اینکه به گمانم این مثلث سیاه عجیب با ذهنم به هم پیچیده انگار که تمام این دمل ها توی سرم با نجوای صداها توی مغزم ریخته باشد ، نگفتی راستی او آنفولانزایش مال هم خوابگی با تو بود یا لواط با خروسی که سحر ها خواب می ماند ؟

تمام این درد ها که با لخته ی خون از کسم خارج نمی شود ، عفونت شده دیواره هایم را می جود ، توی سرم ،دور تا دور مغزم را دود گرفته باشد انگار دودی از صدا که مدام پک می زندش !
می گفت صدا نداشت، من اما توی مغزم فوت که می کنم نِی نمی زند که این دردها که سل یا ذات الریه با لخته ی خون از کسم بیرون بجهد انگار که خون قاعدگی یا جنینی که از پستان جمجمه متولد شده !
روزها توی تعطیلات باقی می مانند و آنقدر می مانند که سکون و رکودشان شب نمی شود که دود ، دود ، دود ...
دلم می خواهد سینه هایت را ببوسم ، ببوسم ببوسم ببوسم و بعد از ذات الریه یا سل خون بالا بیاورم که این عفونت ِ آمیخته با خون اینجا بیخ این سوراخ منتهی به دالانی که پر از صدا دارد خفه ام می کند که طعم دهانم همیشه طعم تب گرفتگی و خون مانده می دهد
من دلم می خواهد از تمام دنیا تمام سلام های جدید را با تمام خرخرشان بگیرم و لای موهایم بپیچم و تمام این پیکره ها را با سر هل دهم توی سرخی دیواره هایی که رحم که ما در و بعد تمام جهان که یکجا هل خورد توی تمام من ، من بترکم و آب تکه تکه ها را از آبشاری که نعره... آنگاه یکجا تمامشان را جنین از توی رحم جنون زده ام بیرون بیاورم ، این همه می شود یک جنین با چشمانی که خالیست و بوی جمجمه می دهد ، درست مثل وحدت گورستانی که حالا یک مرده !
دلم می خواهد لبان جنینم را بدوزم به نوک سینه هایم که تا ابد شیر توی پستان ها جاری مثل آبشاری که ریز ریز ریز نعره که می کشد منم توی دود دور مغزم محو می شود و صدا ... صدایی که می ماند انگار گربه ای که شیون مثل همان آبشاری که ریز ریز ریز راستی مگر زمان جفت گیری گربه ها رسیده که اینطور جغ(ق) یا جیغ می زنند ؟! از قاف می افتم اف ،
سرم روی تنی که ندارم سنگینی می کند مثل مقنعه روی موهای تو که می ر قصی، دارم تصورت می کنم وقتی که می رقصی می رقصی رصی(س) پیراهن براق نقره ای انگار که فلس ماهی با دامن کوتاه که کشاله ها را روغن بمالمت که چرب برق بزند انگار که روی رانت سر بخورد پایش بلغزد زیر قطار، بی سر ... سرش را برداری مثل موها هل بدهی زیر مقنعه که لای موهایت و لای انگشتان تب گرفته ات آویز شود ..

این عقربه ها تا 12 جنون دارند ، وحشی می چرخند و روی 12 که می رسند می چرنخند اما انگار پلک های من بسته نشده چشمانم خواب می مانند روی 12 که دیگر دلم نمی خواهد به هیچ جای دنیا اس ام اس جدید بفرستم ، انگار این گوشی تب کرده از بوی دهان من و تاب نفس هایم را نمی آورد که بیمار شده که نمی دانم سل یا ذات الریه که دیگر صدا ندارد ، چشمهام روی 12 شب خواب که می ماند عقربه ها می چرخند و انگار مجنون تر که چشمانم خمار می شوند و توی دود همه چیز 12 می شود و تو توی شعاع 12 متری ایستاده ای و زن توی شعاع 12 متری تو، گفته بودمت زنک با آن هیکل درشت و چشمان وقیح و صدای لوندش چطور طناب پیچ شعاع دایره ای می شود که انگار مرکزش مرده یا شاید مرکزش تو ، پستان های بزرگش کلافه ام که می کند چنگ می زنم هذیان 12 واره ی ذهنی که دود گرفته و صدا ... نام ی که دیگر بر نمی دارد و صدایی که توی پک زدن این سیگار مه می شود انگار از لای دیوار های کاهگلی شنیده می شود انگار که می شنوی.

*خواهرم هم خوابه ی درد من که می شود من تو را بو می کشم

من هرزه ی هرجایی ِ ول ،احمق بودم که به نرخم ندادند و روی طاقچه را بوسیدم انگار که کتاب بود و صدا ، خط بود و امضا که کاش 12 تا انگشت داشتم دو تای دیگر را می گذاشتم روی طاقچه که هر وقت نعره ی این آبشار ریز ریز ریز ...

دلم برای بوی عطر شنل تنگ شده ، آنقدر که بخواهم بالا بیاورمش کنار این لخته سل هایی که نیست روی طاقچه جا بگذارمش که آب با بوی پیازی که توی اتاق پیچیده ببرد که بریده سر توی موهایت هل که می دهی بخندد و
تو انگار ماهی با پیراهن فلس تا سُکر برقصی و تنت بوی فلس نگیرد ...


*.
1 Comments:
Anonymous Anonymous said...
خواهرت منم که هم خوابه ی درد تو می شوم ، که بو می کشیم وحشی وار ..