هراس روزانه هارم نمی کند
می توانم آنجا منتظر بمانم و نترسم
2 Comments:
Anonymous Anonymous said...
ساعت چهار هر روز مال خودش بود
تنها بود
حتی مگسی هم مزاحمش نمیشد
پاهایش را روی هم می انداخت و سیگار میکشید
و فکر میکرد
تا اینکه یک روز ساعت چهار
در زدند
کسی آمد تو و کلاهش را برداشت :
" مادموازل ...
من " نیولیدی " هستم .
و خوشوقتم از آشنایی با شما "
نیولیدی اوایل مزاحم بود
اما کم کم جزئی از ساعت چهار شد
و کمی بعد هم خود ساعت چهار شد
نیولیدی هر روز ساعت چهار می آمد
نیولیدی پاره ای لجن قهوه ای بود
که توی غذای مادرش سم ریخته بود
و توی رختخواب پدرش بمب گذاشته بود
نیولیدی توی شلنگ دستشوئی معشوقش
اسید جاری کرده بود
نیولیدی پستانهای زنان را محکم توی دستش میفشرد
نیولیدی در کاسه ی توالت نفس میکشید
و در جوار کیسه های زباله ای که برای سوزاندن به بیرون شهر میبردند
با خودش عشقبازی میکرد .
نیولیدی پاره ای لجن قهوه ای بود که چسبیده بود به عقربه ی کوچک ساعتشمار
درست روی ساعت چهار .
*
ساعت چهار مال خودشان بود
تنها نبود
حتی مگسی هم مزاحمشان نمیشد
پاهایشان را روی هم می انداختند و سیگار میکشیدند
و حرف میزدند
تا اینکه یک روز ساعت چهار
در زدند
کسی آمد تو و کارتش را نشان داد :
"مادموازل ...
مامور زمان هستم
و برای اجرای حکم جلب شما آمده ام .
از وقتی که شما ، مادموازل ،
بانوی جدیدتان را پیدا کرده اید
پاره ای لجن قهوه ای به عقربه ی ساعتشمار چسبیده است و تکان نمیخورد
ساعت اینجا همیشه چهار است
پس لطفا با من بیایید "
*
ساعت چهار مال خودش بود
تنها بود
توی سلولش مینشست و فکر هم نمیکرد
بانوی جدید را
دوباره به اعماق برگردانده بود .

Anonymous Anonymous said...
ميتوني؟