ساعت چهار هر روز مال خودش بود تنها بود حتی مگسی هم مزاحمش نمیشد پاهایش را روی هم می انداخت و سیگار میکشید و فکر میکرد تا اینکه یک روز ساعت چهار در زدند کسی آمد تو و کلاهش را برداشت : " مادموازل ... من " نیولیدی " هستم . و خوشوقتم از آشنایی با شما " نیولیدی اوایل مزاحم بود اما کم کم جزئی از ساعت چهار شد و کمی بعد هم خود ساعت چهار شد نیولیدی هر روز ساعت چهار می آمد نیولیدی پاره ای لجن قهوه ای بود که توی غذای مادرش سم ریخته بود و توی رختخواب پدرش بمب گذاشته بود نیولیدی توی شلنگ دستشوئی معشوقش اسید جاری کرده بود نیولیدی پستانهای زنان را محکم توی دستش میفشرد نیولیدی در کاسه ی توالت نفس میکشید و در جوار کیسه های زباله ای که برای سوزاندن به بیرون شهر میبردند با خودش عشقبازی میکرد . نیولیدی پاره ای لجن قهوه ای بود که چسبیده بود به عقربه ی کوچک ساعتشمار درست روی ساعت چهار . * ساعت چهار مال خودشان بود تنها نبود حتی مگسی هم مزاحمشان نمیشد پاهایشان را روی هم می انداختند و سیگار میکشیدند و حرف میزدند تا اینکه یک روز ساعت چهار در زدند کسی آمد تو و کارتش را نشان داد : "مادموازل ... مامور زمان هستم و برای اجرای حکم جلب شما آمده ام . از وقتی که شما ، مادموازل ، بانوی جدیدتان را پیدا کرده اید پاره ای لجن قهوه ای به عقربه ی ساعتشمار چسبیده است و تکان نمیخورد ساعت اینجا همیشه چهار است پس لطفا با من بیایید " * ساعت چهار مال خودش بود تنها بود توی سلولش مینشست و فکر هم نمیکرد بانوی جدید را دوباره به اعماق برگردانده بود .
تنها بود
حتی مگسی هم مزاحمش نمیشد
پاهایش را روی هم می انداخت و سیگار میکشید
و فکر میکرد
تا اینکه یک روز ساعت چهار
در زدند
کسی آمد تو و کلاهش را برداشت :
" مادموازل ...
من " نیولیدی " هستم .
و خوشوقتم از آشنایی با شما "
نیولیدی اوایل مزاحم بود
اما کم کم جزئی از ساعت چهار شد
و کمی بعد هم خود ساعت چهار شد
نیولیدی هر روز ساعت چهار می آمد
نیولیدی پاره ای لجن قهوه ای بود
که توی غذای مادرش سم ریخته بود
و توی رختخواب پدرش بمب گذاشته بود
نیولیدی توی شلنگ دستشوئی معشوقش
اسید جاری کرده بود
نیولیدی پستانهای زنان را محکم توی دستش میفشرد
نیولیدی در کاسه ی توالت نفس میکشید
و در جوار کیسه های زباله ای که برای سوزاندن به بیرون شهر میبردند
با خودش عشقبازی میکرد .
نیولیدی پاره ای لجن قهوه ای بود که چسبیده بود به عقربه ی کوچک ساعتشمار
درست روی ساعت چهار .
*
ساعت چهار مال خودشان بود
تنها نبود
حتی مگسی هم مزاحمشان نمیشد
پاهایشان را روی هم می انداختند و سیگار میکشیدند
و حرف میزدند
تا اینکه یک روز ساعت چهار
در زدند
کسی آمد تو و کارتش را نشان داد :
"مادموازل ...
مامور زمان هستم
و برای اجرای حکم جلب شما آمده ام .
از وقتی که شما ، مادموازل ،
بانوی جدیدتان را پیدا کرده اید
پاره ای لجن قهوه ای به عقربه ی ساعتشمار چسبیده است و تکان نمیخورد
ساعت اینجا همیشه چهار است
پس لطفا با من بیایید "
*
ساعت چهار مال خودش بود
تنها بود
توی سلولش مینشست و فکر هم نمیکرد
بانوی جدید را
دوباره به اعماق برگردانده بود .