وقتی که تمام این سرزمین پر از آدم غریبه است ، کر . نه که نمی شنوند این آواز آشکار را ، که صدای باد بر زمین غارت نیست نیست ، این صدای بی کلام . آواز می خوانند . همان آواز آشنا که غریبه را کر می کند و آشنا را لال . همین ، همین از ما بهترانند که می خوانند و می خوانند این آواز را که قدیمی نمی شود . همان آواز است که میم وقت رفتن شنیده همان است که میم حال می شنود . عاشق این گنگی . لم داده روی این جل با دنده های بی گوشت ، فقط ، کر ِ همه ی صداها ، ذره ذره اش گوش این صدا ، در این جا که همه مرده اند ، می آیند سراغ میم . می آیند سراغ میم و نه قربانی می خواهند و نه قربانی می دهند .




گل ، آتش رودخانه شد و سرشکسته نیست کسی دیگر .
دیگر ، درخت ِ سوخته زمین ِسوخته راه ِ سوخته. شراره های آتش حال خاکستر و خاکستر ِ خاکستر .
خاکستر لال نیست . خاک نیست دیگر درخت نیست ، درخت کُنار .
برهوت .
میم را بر می گردانند ، مثل یک ظرف زیادی . بقچه ای که باید به جایی برسانند . نامه ای که باید به دست کسی بدهند. کناره افتاده ، پیاده اغلب . همراه لنگملاری ها آدم های اسیر اجباری ، فراری های بازمانده از راه گپ . پل ِ راه ِ گپ شکسته ، ویران شده از سنگینی رفت و آمد ، با آدم ها و حیوان ها روش . غریب ، بر می گردد میم .
برای میم این آدم های بهار نیستند این زمین زمین بهار نیست . نه این خاک همان خاک نیست . یا اگر همان خاک است تمام روپوشش را کنده اند ، عوض کرده اند ، در این صدای آشنا .
این صدای زنگوله هاست که می آید . دوباره قافله ی از ما بهتران راه افتاده اند ، از این جا می گذرند بگو .
امشب، شب بیست ، بیست و پنجم ماه است ، بیست و سوم ماه است ، بیست و هفتم ؟ هر شبی از ماه قمری محاق ماه . قافله ی از ما بهتران از این جا می گذرند . صداشان می آید . آوازهاشان که به گوش می رسد معلوم است صدامان می کنند . آیا صدای برخورد باد را می شنوند بر زمین سوخته ، زمین خشک زمین ِ در آتش . درخت های سوخته خانه های سوخته خانه های به ندرت پیدا در این برهوت خرمن های سوخته . آیا صدای برخورد باد را می شنوند . آیا این زمین ، نی نیست حالا ، صدای این غربت برای داغ دل از ما بهتران .
شب بیست و پنجم ، شب بیست و هفتم شب بیست و نهم ماه .
از این جا می گذرند . ماه قمری نزدیک شده به ماه خورشیدی ، اواخر خرداد ، ماه آخر بهار . از کجا راه افتاده اند ، از این جا می گذرند . وقتی که تمام این سرزمین پر از آدم غریبه است ، کر . نه که نمی شنوند این آواز آشکار را ، که صدای باد بر زمین غارت نیست نیست ، این صدای بی کلام . آواز می خوانند . همان آواز آشنا که غریبه را کر می کند و آشنا را لال . همین ، همین از ما بهترانند که می خوانند و می خوانند این آواز را که قدیمی نمی شود . همان آواز است که میم وقت رفتن شنیده همان است که میم حال می شنود . عاشق این گنگی . لم داده روی این جل با دنده های بی گوشت ، فقط ، کر ِ همه ی صداها ، ذره ذره اش گوش این صدا ، در این جا که همه مرده اند ، می آیند سراغ میم .
می آیند سراغ میم و نه قربانی می خواهند و نه قربانی می دهند . مهمان می کنند از ما بهتران . حالا که میم پوشیده ی این صداست با لباس سنگی که به رودخانه افتاد ، از سر حواس پرتی شاید ، از سر اقبال شاید ، از سر تیگنوشت یا از دعای متولی شاید . به مهمانی می رود میم . هنوز از خاک دود بلند می شود ، دود خاکستری که هوا را مه می کند . نه صبحش معلوم است و نه ظهر و نه شب . مهمانی که هیچ کس غریبه نیست . جایی که جای غریب نیست . انگار آمده اند خانه ی خودشان بس که خودمانی رفتار می کنند . فقط ملاست که مدام می دود . از این آدم به آن آدم ، از آن آدم به این تپه ، آن تپه ، خیس ِ عرق . یک جا هم نمی ماند . سوال می کند و از بس عجله دارد منتظر جواب نمی ماند دوباره می دود ملا . توی ِ خیال میم ، میم خیال می کند ملا شکمروش گرفته ، می دود ملا . به میم که می رسد ملا به لبخند میم می رسد . چهره ی ملا در هم می شود . مثل یک بچه لب ور می چیند . تند که آمده خسته عرق کرده تند تر بر می گردد ، از تپه می رود بالا . از تپه ای که جنگل بوده زمانی تمام سوخته حال تمام شده دود و از کنده هاش از ریشه هاش در خاک دود بالا می آید هنوز ، با بادی که می وزد بی که دیده شود . از زمین چشمه های مه می آید بالا برهنه . درخت های خشک قهوه یی سوخته و برهنه . با آدم های عریان . نه کسی سوال می کند و نه کسی جواب می دهد ، نه حرفی . به ساعد میم ، سیاهی ِ این نیش معلوم نیست کی گزیده شده . علاج منتها این بار . آدم ها پیدا می شوند آدم هایی که میم می شناسد میم را می شناسند . جا که احتیاج به آشنا نیست احتیاج به غریبه نیست . همه چیز جنس این درخت است مه مانند خودمانی . صدای زنگوله ها می آید . صدای زنگوله ای که به پای زنان بسته اند زنانی که می رقصند بی که پیدا باشند . پشت این چشمه های مه ، دور نمی شوند نزدیک نمی شوند . هی میم جلو می رود اما صدا فاصله اش کم نمی شود . صدا جذب می کند . میم دنبال صدا . زنگوله هاست خود زنگوله هاست . پشت ، آن پشت رودخانه ی مه جریان دارد یا رودخانه ی دود ، جنس گیسوان مادر بزرگ . آن روبه رو گیسوان مادر بزرگ است افشان بر زمین ، زمین سوخته ی قهوه ای ، در این آواز که خون جوش می آورد ، جگر آور . میم تنها می رود همان جا که دیگران تنها می روند . جهت ِ راه ، یکی شان می کند . برهنگی یکی شان می کند . هر لحظه که چشم باز کنی اولین هستی . اولین هستی یا آخرین معلوم نیست . این ها به دید نمی آید . به دید ، همین صدای نا دیدنی است که آن سوی گیسوان مادر بزرگ جریان دارد . می خواند ، بی که صدا دور شود یا نزدیک شود . تا جا که میم فکر می کند صدا همین جاست ، همین حوالی ست . میم می ایستد برهنه . به امید این درخت سوخته و کهنه و خشک ، درخت فریبنده که ایستاده این جا برای فریب پنداری . میم نزدیک می شود . نگاه می کند میم تمام آدم هایی که دیده خیالات بوده ، گم شده . تمام سرزمین و رودخانه که دیده خیالات . هنگام که این صدا لمس نمی شود و گم نمی شود و ناپیدا ، و خودمانی . عین این لبخند روی لبان میم که میم نمی بیند اما می داند که روی لب هاش مانده . تنها یادگاری که میم دارد و به یاد می آورد . سر این رودخانه ای که نیست ، جنس گیسوان مادر بزرگ ، خاکستر و خاکستری در صدای زنگوله . به عروسی نمی روند ، از عروسی می آیند از ما بهتران . صدای زنگوله هاشان می آید . صداشان می آید و میم می شنود و می داند هیچ وصلتی خیر نیست این جا . آسمان فیروزه نیست این جا . آسمان تکه مقوایی است سوخته که دست که می زند میم به این آسمان ، پوسیده است و ریز ریز می شود ، پر از شعف های فریبنده در صدای زنگوله ها .
میم نگاه می کند ، آهرمز ایستاده با گرز چوب گردو ، بالای آسمان .
میم می گوید ، کجاست آن جا .
یکی از ما بهتران می گوید ، کجا ؟
میم نگاه می کند به آهرمز ، دقیق ایستاده با همان گرز چوب گرده ، قهوه یی ، ترساننده .
میم با حباب و مقوای زیر پای آهرمز بازی میکند . مقوا ریز ریز می شود . آهرمز با اخم می افتد ، با نشستگاه . چهره اش به هم تر از درد . بلند می شود ، گرز فراموش می کند ، می رود . نا پیدا آهرمز .
صدای خنده می آید . صدای خنده های پیر . صدای خنده های کهنه می آید صدای رگه رگه ی کرور کرور پاییزی . پیدا آهرمز ، پس که می رود می خورد به تیمور که همین جا معلق است از رودخانه . تیمور آهرمز را که می بیند به شانه هاش التماس می کند ، خوناخون .
به شانه هاش می گوید تیمور ، برای چند دقیقه هم که شده درد نکنید تا من حسابم را تصفیه کنم .
خون ِ شانه ها بند می آید . تیمور دنبال آهرمز می کند . آهرمز می دود تیمور به دنبال . از رودخانه ی گیسوان مادربزرگ می گذرند بی که خیس شوند . صدای خنده ی کهنه قطع نمی شود ، ممزوج صدای پای زنگوله هایی که نیامده دور می شوند ، فراری . یا پنداری که رودخانه است که دور می شود از صدای زنگوله . ناگهان آهرمز پاش می خورد به چیزی و غلت می زند .
صدای میرزاعلی می آید که می گوید ، هی شیر نرم . تند تر بیفت ببینم .
تیمور می آید ، بدتر از آهرمز ، می افتد .
میرزا علی پیداش می شود بالای رودخانه ی گیسوان مادر بزرگ . چرخ می زند ، چرخ . جهان می چرخد در رقص میرزا .
آهرمز غلت می زند با تیمور . زمین زیر پاشان پنداری مرداب است نمی بلعدشان اما ، می غلتند اما .
صدای زنگوله که پیداش می شود میرزا علی غیبش می زند و با صدای زنگوله که دور می شود دوباره پیدا میرزا علی . از گردبادی بیرون می آید با صورت استخوانی با چشم های گودنشسته و درشت .
چشم هایی که هرگز جوان نبوده ، هرگز پیر نمی شود .
کهنه می شود صدای خنده ی میم صدای خنده ی آهرمز که بلند می شود ، مقوا به هم می سایند انگار .
صدای خنده ی آهرمز صدای ترس است در چشمان تیمور . دوتایی حالا فرار می کنند از نشانه ی تیر نوروز علی ، که پایین همین تنگه همین روبه رو جایی پنهان شده . نوروز علی که شکار را اول خسته می کند از پای می اندازد ، بعد که تیر می زند فقط برای خلاص می زند . هم آهرمز می داند هم تیمور . به همین خاطر می دوند مثل بچه های نادان . صدای خنده ی میم جنس مقوا نیست . میم خیال می کند صدای میم جنس مقواست ، مقوای تازه منتها . یک پرنده ، سیاه ، بالای سر آهرمز بالای سر تیمور . نه خبری از شیخ ویس است این جا و نه خبری از دایی داراب و نه خبری از سوخته زار که اسمش روی خودش است . میم به تماشای این پرنده ی سیاه ِ ناجی . این پرنده بال می زند بی صدا .
بی صدا این پرنده دنبال صدای زنگوله ها ، حیران ، میان رودخانه ی گیسوان مادربزرگ به شنا می افتد و سیاه تر می شود و در صدای زنگوله ها گم می شود پرنده .
آهرمز خیس مانده ، خیس و معطل . تیمور به شانه هاش التماس می کند برای درد .
...


علی مراد فدایی نیا





صدای رگه رگه ی کرور کرور پاییزی ...