رودخانه که می گذرد زیر پل
مال تو
دختر پوست کشیده ی من بر استخوان بلور

... *
بیژن نجدی




به گاست سهیل ، به گاست !
پسرک پاره پاره لباس ، قدش تا زانوان من ، می دود این پا و آن پا تا سوی دستان باز ِ به آغوش ِ دلاله ،
روی ِ پا بند نیست ، کژ و مژ می خرامد و می خندد ، دلاله به لبخند پاسخ می گویدش ،
به گاست سهیل ، چشم هاش را نگاه کن ، بیرون زده رگ هاش سرخ ، لثه هاش متورم و سرخ وقتی که می خندد ، گوشتش به کرم نشسته ، دستانش پودر ، دنده هاش بیرون زده ، موهای ران هاش مثل خزه لیز و لزج ، پسرک می دود که چه ؟ نمی بیند این کراهت متعفن را ...
به گاست سهیل ، رد خون گوشه ی لبش ، خنده ی کثیفش ، پسرک نمی داند که توی آغوش این الهه ی دیو می پوسد ، ها سهیل ؟
از پشت بغلم می کند ، شب وارونه و تاریک غرقمان می کند ، موهام را پهن روی سینه ی گرم و لرزانش ، می رویم جلوی آیینه ، دست هاش می سرند روی سینه هام ، توی آینه چشم هاش برق می زند ، لرز مرا می بلعد ، توی آیینه نگاهش می کنم ، لاله ی گوشم را می بوسد ، با همان صدای گرفته ی همیشگی دوست داشتنیش : بغلم کن . می داند که وا می روم ، بر می گردم ، بغلش می کنم ، لب هاش روی گردنم می سرند ، دست به دست هاش می کشم ، می ریزند ،

پسرک جیغ می کشد توی تجزیه ی بازوان دلاله ، خون گوشه ی لب هاش می ترساندش ، چشم هاش را می بندد ، لثه های ملتهبش می لرزاندش ، جیغ می کشد
،

من ِ برهنه روی رگ هاش با لب می سرم ، رگ هاش آبی ، رگ هاش سرد ، چند قرن گذشت توی آیینه و من چشم بسته توی رگ هام جوشاندمش پیکر پر صدای سردش را که حالا جسد ، چند قرن ِ برهنه پای این سردی ِ مرگ نشسته ام و لیسیده ام که بوی تعفن و لاشه ی خورده شده اش به چشم و زبانم نیامده ،
هنوز با همان صدای گرفته ی همیشه : بغلم کن . به گاست سهیل ،

پسرک لباس هاش پاره پاره نبود ، لای تقلای فرار از دلاله جرید ، جرزید ،
قدش تا زانوان من می رسید و تا زخم گوشه ی زانوی دلاله ، دلاله می گوید مادر پسرک مادرش بوده ، می گوید جندگی می کرده ، می گوید دلاله را به پدر پسرک فروخته توی خواب ، حالا دستش به مادرش نمی رسد که پسرک را این جور زجر کش می کند ،
به گاست سهیل ، نگاه کن ، زخم زانوش را چپانده لای دندان های پسرک و پسرک هی کف بالا می آورد و هی عق می زند که دلاله یاد آیینه بیافتد و یاد اندوه مادر پسرک که زیر لاشه ی مرده ی قرن ها صدا به نمی دانم گنگی از نا فهمی ِ درد ذوب شد ...
پوستش جمع می شود و دست های دلاله هی کش می آید توی ثانیه های ریخته که هرکدامشان سنگریزه ای لای دوایر سالی ِ درخت سوخته ی چشم هاش که رگه رگه با باد می گریست و کرور کرور با یاد می آمیخت ...
عقیم ، دلاله ی عقیم ، می سوزد و پسرک را به یاد مادر پسرک می سوزاند که چه اش را بداند و نمی داند که این هرزگی معصوم از کجای نبضش جاریست ...

با همان صدای همیشه ، خواب می بردش ...

به گام سهیل ، به گا !
دلاله توی کاشی ، بُر که می زنم انحنای لطیف اندام نارسش را ، پخش می شود توی تک تک کاشی ها ، می رود تا بالا ، تا سقف ، پستان هاش آویزان ، ران هاش آویزان ، انگشت هاش آویزان ، می چکند توی تمام من ، من ملتهب ِ به گا ، باران دلاله توی کاشی ، پسرک کف می زند ، به ذوق می خندد ،



دست هام را بگیر سهیل ، بگو که توی ِ این رعشه ی تب آلود ِ نا خودی تو آمدی و تکه های مرا از توی هزار کاشی مدفون زیر قرن ها صدا جمع کردی و پر انحنا آغشتی به تمام خنده ی پسرکی که قدش به زانوان من می رسید و به زخم زانوان دلاله ...
به گاست ، به گام ...




یکی از از ما بهتران می گوید ، آن مار را می بینی .
میم می پرسد ، کدام مار .
یکی از از ما بهتران می گوید ، پایین چشمه های مه .
میم می گوید ، آن جا رودخانه است نه مه .
همان می گوید ، مار است . خودش را به شکل رودخانه در آورده برای شکار . نمی بینی چه سیاه شده ... *

فدایی نیا




به همان صدای همیشه ،
مار صیاد چشم من بود یا آب پیراهن تن برهنه ام سهیل ؟ ...




بیست و هفت اردی بهشت هشتاد و شش