" من ، بر افروخته و بر انگیخته "



این ها داستان های آدم هایی بودند که مبدل به جانور یا درخت یا مجسمه می شدند . داستان های تغییر شکل دادن بودند . زن ها به گل آفتاب گردان ، عنکبوت ، شب پره ، پرنده مبدل می شدند ، مرد ها به مار ، خوک ، سنگ یا فقط باد هوا . پسرک نمی دانست که دارد به آثار اووید گوش می دهد ، و اگر هم می دانست اهمیتی نداشت داستان های پدر به او می گفت که اشکال زندگی تغییر پذیر است و هر چیزی در این دنیا به راحتی می تواند چیز دیگری بشود . پدر بزرگ همین جور که حرف می زد بدون اینکه خودش بداند زبان اش مبدل به زبان لاتینی می شد ، انگار حالا چهل سال پیش است و او دارد سر یکی از کلاس هایش کتاب می خواند . معلوم می شود هیچ چیزی از قاعده ی تغییر پذیری مصون نیست ، حتی زبان آدمیزاد .

پسرک پدر بزرگش را یک گنج دور ریخته شده می دانست . داستان ها را همچون تصویر حقیقت می پذیرفت و بنابراین به نظرش این داستان ها قضایایی بودند که می توان آن ها را به آزمایش گذاشت . در تجربه ی خودش دلایلی به دست آورده بود که اشیا و آدم ها هردو ناپایدارند .

به بروس روی کمد نگاه می کرد و گاهی بروس سر می خورد و از لبه ی کمد به زمین می افتاد . اگر پنجره ی اتاقش را بالا کشیده بود در همان لحظه ای که فکر می کرد اتاق سرد شده است پنجره خود به خود بسته می شد . دوست می داشت برای تماشای فیلم به تئاتر نیوروشل در خیابان اصلی شهر برود . از اصول عکاسی خبر داشت ، ولی این را هم می دانست که فیلم سینما متکی بر این قابلیت آدم ها یا جانوران یا اشیا است که پاره هایی از وجود خودشان را از دست بدهند ، رسوبی از سایه روشن از خودشان جا بگذارند . محو صدای گرامافون " ویکترولا " می شد و یک صفحه را بارها می گذاشت ، هرچه بود انگار می خواست دوام یک رویداد ضبط شده را آزمایش کند .

بعد شروع کرد به بررسی کردن خودش در آیینه ، انگار منتظر بود که جلو چشم خودش تغییری در او روی دهد . نمی توانست ببیند که قدش حتی از چند ماه پیشش بلند تر شده است ، یا رنگ مویش دارد تیره می شود . مادر دریافته بود که پسرک به خودش توجه پیدا کرده است ، و این را خودبینی پسری می دانست که دارد مرد می شود .

در حقیقت پسرک همچنان با آیینه ور می رفت ، اما نه به دلیل خود بینی ، بلکه آیینه را به عنوان وسیله ی نسخه برداری از خودش کشف کرده بود . آن قدر به خودش خیره می شد که وجودش به دو موجود رو به روی هم تقسیم می شد و هیچ کدام نمی توانست مدعی واقعی بودن باشد . احساس می کرد که انگار روحش از جسم آزاد شده . دیگر یک فرد مشخص و معین نیست . احساس گیج کننده ی جدا شدن از خودش برای همیشه به او دست می داد . خودش را چنان در این حال غوطه ور می ساخت که دیگر نمی توانست از آن بیرون بیاید ، با آن که ذهن اش کاملا روشن بود . باید به یک محرک خارجی تکیه می کرد ، مثل یک صدای بلند یا تغییر نوری که از پنجره می تابید تا حواس اش جمع شود و به جای خودش برگردد.




رگتایم
ای.ال.دکتروف





1 Comments:
Blogger Iranian idiot said...
got no words to say...